یادداشتی بر فیلم جدایی نادر از سیمین آخرین فیلم اصغر فرهادی
دوربین اصغر فرهادی نه دوربین تیزبینی است و نه دوربینی که تمامی جزییات قصه را با وسواس روایت کند، بل دوربینی است که چهره بازیگر و تماشاگر را له می کند. دوربین فرهادی به بازیگران نگاه می کند و تماشاگر به او و آرام آرام خیرگی نگاهش را به تماشاگر انتقال می دهد تا این که تماشاگر را نیز شریک خیرگی خود می کند. دوربین فرهادی به همه چیز خیره می شود و دقیقا آن چیزی را می بیند که سعی در پنهان کردنش داریم. وضعیت هایی چنان پنهانی و چنان شخصی که عریان شدنشان در برابر دوربین نه تنها بازیگران را به هول و هراس می اندازد که تماشاگران نیز چهره بر می دارند. آنجا که نادر سر روی شانه پدرش می گذارد و می گرید، لحظه ای که نادر دگمه های پیرهن پدرش را باز می کند تا به قاضی نشان دهد اما تردید به سراغش می آید، آنجا که زن خدمتکار به قاضی التماس می کند تا خشونت شوهرش را ببخشد و به خصوص سکانسی که حجت، شوهر زن خدمتکار در آشپزخانه کوچک و حقیرانه اش برآشفته خود زنی می کند؛ لحظاتی از فیلم هستند که هرگز نمی خواهی ببینی. لحظاتی که دلت می خواهد چشم هایت را با شرم ببندی. در این لحظه هاست که انسان به مثابه انسان فرو می ریزد. دوربین فرهادی فاجعه به بار می آورد.
جدایی نادر از سیمین همان طور که از نامش پیداست درباره جدایی دو زوج است. داستانی به غایت تکراری و دست مالی شده. اما خام دستانه است که گمان کنی قصه، قصه جدایی است. بل قصه بر خلاف آن چه در ظاهر روایت می کند قصه وصل است. وصل بی چون و چرای این زوج سرگشته. از همین جا وصل بسیاری چیزها که به گمان خام ما در تقابل با همدیگر قرار دارند یا به اجبار می خواهیم بین آنها این تقابل را ایجاد کنیم. فرهادی دنیاهای زیادی را که به گمان ما و در نگاه جزمی ما با هم تقابل دارند در کنار هم قرار می دهد و وضعیت این تقابل را به چالش می گیرد. نسل آلزایمردار پیش از ما در مقابل نسل فعلی و نسل سر گشته فعلی در مقابل نسلی که هنوز به گناه آلوده نشده و در شرف این آلودگی است. از سویی دیگر زندگی زوج روشنفکر و تحصیل کرده ای را در مقابل زندگی فقیرانه زوجی از طبقه پایین اجتماع قرار می دهد که دغدغه هایی از جنسی دیگر دارند، از جنس نان داغ و میله های سرد زندان. زندگی در سرزمین مادری را در مقابل زندگی در خارج از ایران قرار می دهد. نادرکلمات غربی را به فارسی بر می گرداند و می خواهد بماند و سیمین زبان انگلیسی آموزش می دهد و می خواهد برود. تقابل های دیگری هم در این فیلم خود را نشان می دهند که مهمترین آنها تقابل بی چون و چرای میان راست گفتن و دروغ گفتن است. مرز میان گفتار راست و دروغ کجاست؟ چرا ذهن بسته ما همواره بایستی چون دنیای سیبرنتیک عمل کند و یک گزینه را بر گزیند و آن گزینه چرا همواره بایستی گزینه راست باشد؟ کجا راست، راست واقعی است و کجا دروغ، دروغ نفرت انگیز؟ مرز روشن میان حرام و حلال، کردار درست و کردار نادرست، خوبی و بدی، سیاه و سفید کجاست؟ در جدایی نادر از سیمین هیچ کس این مرز مشخص را پیدا نمی کند انگار. همه در این سرگشتگی میان آری و نه، میان بودن و نبودن، میان ماندن و رفتن، میان حق خوردن و نخوردن، میان حرام بودن و نبودن، میان شک و یقین و در نهایت میان انتخاب نادر یا سیمین، یعنی انتخاب پدر یا مادر، دست و پا می زنند. جدایی نادر از سیمین دنیای بی حد و مرز میان این تقابل هاست. تقابل هایی که در ظاهر کور و جزمی فرهنگ ما، در نگاه مستبد قانون، در عالم خشک و مکانیکی سیبرنیک ازهم فاصله دارند. اما در دنیای انسانی است که حس می کنیم رشته ای پنهایی و البته بسیار مستحکم این دو را به هم پیوند می دهد. همین است که نادر را همواره در کنار سیمین و سیمین را همواره در تب و تاب نادر نشان می دهد. بازی جدایی ای که انگار هرگز نمی تواند از بستر شوخی خود بیرون رود و به عملی قطعی و انکار ناپذیر تبدیل شود و همچنان در تعلیق خود باقی می ماند. همچنین نسل آینده ای که در پیشگاه قانون قادر به پاسخی سر راست نیست. نسلی که برای به تاراج رفتن انسانیتش اشگ حسرت می ریزد، از پاسخ سر راست طفره می رود، ناتوان از درک این نگاه تک بعدی، بیهوده تلاش می کند نه این، نه آن، یا همین و هم آن را برای گوشی ناشنوا توضیح دهد. میان آری و نه هزار حرف نا گفته است.
جدایی نادر از سیمین داستان دو نوع نگاه به زندگی نیز هست. نگاهی که زندگی را به مبارزه می طلبد و نگاهی که خود را از شرایط سخت می رهاند. این هر دو، دو نوع شیوه برخورد با مشکلات است که الزاما یکی خوب و یکی بد نیست. هر چند به نظر می رسد فرهادی شخصیت نادر را به گونه ای طراحی کرده است که کفه ترازو به نفع او سنگین می شود. نادر می خواهد در کنار پدرش که آلزایمر دارد و از او جز بدنی بی هویت و لمس باقی نمانده، بماند. او نمی تواند عقبه و تاریخ خود را به فراموشی بسپارد. به عکس، سیمین، اقامت در یک کشور آزاد و بی دغدغه را به ماندن و رنج و سختی کشیدن در کنار این تاریخ فراموش شده و آلزایمری ترجیح می دهد. می گوید: دلم نمی خواهد دخترم در این شرایط بزرگ شود. قاضی می پرسد: کدام شرایط؟ سیمین اما پاسخی نمی دهد. به زودی داستان فیلم گوشه ای از شرایطی که حاکم بر زندگی این زوج است را به نمایش می گذارد. شرایطی که آرام آرام ترمه، دختر سیمین را پای میز محاکمه دادگاه می کشاند. ترمه برای اولین بار، اولین دروغ زندگی خود را بر زبان می آورد و اشگ از دیده اش فرو می ریزد. سوال این است که چرا شرایط اجتماعی چنان است که انسانها را تا به جایی پیش می برد که به هزار کینه و ترفند و دروغ متوصل شوند؟
در ابتدای فیلم، سیمین بدون ترمه خانه را ترک می کند و نادر زنی را برای رتق و فتق امور منزلش به کار می گیرد. زنی که با موقعیت ویژه خود - حاملگی- زندگی خود و نادر را به سمت فاجعه پیش می راند. ورود بیگانه ای در خانه شرایط را دگرگون می کند و واکنش های پیش بینی نشده ای به وجود می آورد. پدر پیر در بسترش ادرار می کند. پا برهنه به خیابان می زند. زن که خود را در شرایطی ویژه می یابد گیج و سرگردان می شود و جنینش آسیب می بیند. نگران و سرگشته دستهای پیرمرد را به تخت می بندد و خود را به پزشک می رساند. در این گیر و دارد نادر از راه می رسد و پدر را با دست های بسته روی زمین پیدا می کند. همین شرایط ویژه، نادر را وا می دارد تا به زن مشکوک شود. به او تهمت دزدی می زند و در یک موقعیت کاملا منقلب زن را از خانه اش بیرون می راند. جنین سقط می شود و نادر به عنوان قاتل به دادگاه احضار می شود و در پی آن هر کس که به نوعی به ماجرا مربوط می شد در پیشگاه قانون قرار می گیرد. همه آدم ها و اشخاصی که به نحوی به ماجرا مربوط می شوند خود را در شرایط ویژه ای می یابند. شرایط تجربه نشده ای که گیج و سرگردانشان می کند و واکنش های گاه متضادی از خود نشان می دهند. واکنش هایی از سر استیصال که شرایط را نه تنها بهتر نمی کند که همه چیز را به سمت اوج فاجعه پیش می راند. همه می خواهند راست گفتار و درست کردار باشند. در عین حال هیچ کدام نمی توانند خود را بیرون از این شرایط ویژه پیرامونی قرار دهند و تصمیم بگیرند. هیچ کس درک درستی از زندگی و نگاه دیگری ندارد و مدام همدیگر را محکوم می کنند. نادر تا روشن شدن کامل موضوع دست بر نمی دارد و به مبارزه اش ادامه می دهد. مبارزه ای که دم به دم بغرج تر و سخت تر می شود مثل مراحل گام به گام پلی گیم های رایانه ای. به خصوص که پیش از هر چیز خود را در برابر نه تنها قانون، که دیگری نفوذ ناپذیر و پرسشگری چون ترمه می یابد. نادر دیگر آن پدر عاقل، خوب و دوست داشتنی نیست. او در عین حال یک قاتل و دروغگو نیز هست. سیمین هم دیگر مادر مهربان بخشاینده نیست که با رفتش به این مصیبت ها دامن زده است. با این حال سیمین همچنان نگاه محافظه کار و مدارا کننده اش را حفظ کرده است. او هر جا که بازی بلد نیست بازی نمی کند. در این ماجرا هم او نقش کسی را بازی می کند که مدام می خواهد به ماجرا فیصله دهد. از نگاه او درگیر شدن و ماندن در این شرایط جز خودکشی معنایی ندارد. چرا باید ماند و این همه زجر را به جان خرید؟ زندگی چند روزه به این همه سختی نمی ارزد. همین است که بی تاب رفتن می ماند. رفتن با نادر و مخصوصا، ترمه.
در جدایی نادر از سیمین هیچ شخصیتی معصوم نیست همچنان که هیچ کس یکسر زشت و هیولایی نمی نماید. پدر پیر هنگام رفتن سیمین از خانه مچ او را در مشت می گیرد و رها نمی کند. راه می رود و مدام نام سیمین را به زبان می آورد. یعنی از حداقل توانایی و هوش بر خوردار است. با آمدن زن خدمتکار انگار لال شده است. در لباسش ادرار می کند و قادر نیست خودش را جمع و جور کند. آیا این همان وضعیتی نیست که زن را چنان به دردسر می اندازد تا منجر به سقط جنینش شود؟ سیمین نیز مقصر است زیرا که بازی بسیار خطرناکی را به راه می اندازد. با ترک خانه زمینه پیدایش این همه فاجعه را فراهم می کند. معلم سر خانه ترمه، در دادگاه حاضر می شود و شهادت می دهد. شهادتی که به نفع نادر تمام می شود. پشت در دادگاه کنجکاوانه کودک سه ساله را سوال پیچ می کند تا بفهمد پدر و مادرش با هم کتک کاری کرده اند یا نه. روز بعد، با تهدیدهای حجت و البته تردید های خود، دوباره به دادگاه می آید و شهادتش را پس می گیرد. مادر پیر سیمین نیز مادر بزرگی مهربان نیست. سقط شدن جنین چهار ماهه یک زوج، برایش مثل ریختن یک برگ خشک از درخت می ماند. می گوید: یک جوری حرف می زنند انگار جوان رشید هجده ساله شان کشته شده است. خواهر شوهر زن خدمتکار فقط به پولی می اندیشد که قرار است بابت سقط جنین از نادر گرفته شود و چاله قرض های برادرش را پر کند. قاضی دادگاه بی توجه به التماس های متهمان آن چیزی را دیکته می کند که به او دیکته شده است. ترمه هم دختر معصومی نیست. به راحتی رو به روی قاضی قرار می گیرد و به نفع پدرش دروغ می گوید. حتی دختر سه ساله زن خدمتکار هم چیزی از معصومیت ندارد. صحنه ای را به یاد بیاورید که کودک بی رحمانه شیر گاز اکسیژن پیرمرد را باز و بسته می کند و پیرمرد با نگاه التماس آمیزش کمک می خواهد. نگاهی که راه به جایی ندارد و تنها انسانی را نشان می دهد که زیر فشار چنین موقعیتی له می شود. نگاه شرارت بار کودک اما ذره ای این له شده گی را احساس نمی کند. حجت شرور تر از همه است. به قول هگل" شر حقیقی همان نگاهی است که همه پیرامون خودش را شر می بیند" و در نهایت مقصر اصلی ماجرا، نادر. اما آیا همه این آدم ها را می توان انسانهایی شرور و ظالم نامید؟ انسانهایی که رفتار و گفتارشان همه محصول شرایط اجتماعی پیچیده و سختی است که گویی اراده و خودآگاهی را از آنها ربوده است؟ آیا رفتار و گفتار این افراد به طور بنیادی در آزادی مطلق بروز کرده است که باید یک تنه تاوانش را چون سیزیف به دوش کشند؟ نکته اینجاست که دادگاه دیگر این جمله تکراری و کهنه را که نیروهای زیادی، حاکم بر من هستند نمی پذیرد و باید این واقعیت را به ناچار پذیرفت که همواره آسیب پذیر و شکننده ایم. در چنین موقعیت هایی توجیه، فقط وضعیت را مضحک تر می کند. آری ما برای خودمان نیز در پرده ای از ابهامیم حال چگونه دیگری را توجیه خواهیم کرد؟ در پیشگاه این دادگاه هیولایی است که مفهوم آزادی مفهومی مشکوک و ریاکارانه به نظر می رسد. پس می پذیریم هیچ چیزی نیست که نسبت به آن مسئول نباشیم و با درد مسئولیت تمام اعمال را به دوش می کشیم. همانطور که نادر چنین می کند. موقعیت ویژه بازیگران، تماشاگر را نیز به همان شرایط نزدیک می کند و در همان ورطه هل می دهد. تماشاگر نیز تاوان نگاه خیره خود را می دهد. زیرا که به واسطه قرار گرفتن در مقابل وضعیت های پیچیده ای که در فیلم نمایش داده می شود، در برابر مغاک خویش قرار می گیرد. نگاه به پرده سینماست که چون سوژه ای در مغاک عمل می کند. چون دیگری خیره. می شوی چنان شدنی که پیش از این درکی از آن نداشتی. جدایی نادر از سیمین با رنگ هایی بس ایرانی و تصاویر و موقعیت هایی سخت ملموس از زندگی و شرایط اجتماعی خانواده های ایرانی، فیلمی تکان دهنده است. فیلمی که بیننده را پیش از هر چیز با زندگی خودش رو به رو می کند. زندگی ای که همواره سعی در پنهان کردنش داشته ایم و حالا یکباره روی پرده عریض سینما در مقابل چشمان حیرت زده مان عریان می شود. تنها وضعیت پدر پیر نادر را به خاطر بیاورید. موقعیتی که بسیاری از خانواده ها در گیر آن بوده و هستند و حالا به موضوعی برای نمایش بدل شده است. تردستی فرهادی اینجاست که بیش از همه مدیریت نگاه ها و موقعیت ها را می داند. موقعیت هایی که با وجود تکراری بودنشان اما بدیع جلوه می کنند و نگاه ها که تکان دهنده ترین فضا را می سازند. نگاه هایی که می توان آنها را پی گرفت و تا عمق چشمها رفت و با این حال راز آلودگی شان همچنان پا بر جا می ماند. به یاد بیاورید نگاه تمامی شخصیت ها را در آخرین دقایقی که همه در خانه حجت گرد آمده اند. لوکیشن های شلوغ، نشان از در هم ریختگی ذهن و زندگی اشخاص بازی دارد. درها و پنجره های باز و بسته، هم به گیجی و له شدگی آدم ها در موقعیت های ویژه شان کمک می کند و هم نماینده فاصله هاست. همیشه در یا پنجره ای میان بازیگران فاصله می اندازد. هرچند که فاصله ها همیشه آدم ها را از هم جدا نمی کند. گاه فاصله ها نشان از پیوندی پنهانی دارد. تنها کافی است درها را بگشاییم. جدایی نادر از سیمین فیلمی است درباره ترس ها و تردیدهایی که در وجود همه ما رخنه کرده و ریشه دوانده است.
در پایان باید اضافه کرد جدایی نادر از سیمین فیلمی است که بیش از حد بر روایت داستانش متکی است و همین می تواند پاشنه آشیل آثار فرهادی باشد. درصد قابل توجه از هیجانی که فیلم تولید می کند، به واسطه ناآگاهی تماشاگر از قصه فیلم است. غیر منتظره بودن واکنش ها و عملکردهای شخصیت ها است که تماشاگر را حیرت زده پی خود می کشد. اما آیا تماشاگر با دیدن فیلم، برای دومین بار و سومین بار باز هم از واکنش های غیر منظره اشخاص حیرت زده می شود؟ به هر رو فرهادی در فیلم هایش آنقدر لحظات ناب می گنجاند که دیدن فیلم هایش برای صدمین بار نیز خسته کننده و تکراری به نظر نرسند اما تماشاگر فیلم های فرهادی به زودی در می یابد که دیگر به داستان شگفت انگیز و ناب فیلم توجهی نشان ندهد. در هر حال فرهادی فیلم سازی است که خیلی خوب قصه می گوید.
دست تمام تماشاگران تئاتر را میبوسم
در سالن تئاتر نشستهایم و داریم نمایش "آفتاب از میلان طلوع میکند" را تماشا میکنیم. در صحنهای بازیگران دور یک تلویزیون قدیمی جمع شدهاند تا سریال سلطان و شبان را ببینند اما ناگهان برق قطع میشود و هرچه دعا میکنند قصد وصل شدن ندارد. همه از این که سریال را از دست دادهاند غمگیناند. نور میرود و صحنه بعد محمد مطیع را میبینیم که با صدای بلند و پر طنینش، با آن نگاه نافذ، آن شیطنتهای رفتاری و گفتاری، در عین موقر بودن و آن اخم ظریف وارد میشود. جا میخوریم. این که وزیر اعظم سریال سلطان و شبان است! یک لحظه تمام خاطرات ما از آن سریال زنده میشود. تک تک صحنهها و بازیگران توانمندی که امروز خیلی از آنها در میان نیستند. مرحوم حسین کسبیان، جمشید لایق، احمدآقالو، صادق هاتفی و... حالا دیگر محمد مطیع را روی صحنه در لباس باشکوه آقای وزیر اعظم و آن سبیلهای تاب خورده و آن کلاه بوقی بلند میبینیم. وزیر اعظمی که در کت و شلوار و نقش سرهنگ بازنشسته رو به روی ما ایستاده است. این محمد مطیع است. همان وزیر اعظم که نیم متری ما روی صحنه نقش بازی میکند. خم میشویم جلو و سعی میکنیم ریز به ریز بازی پر احساس و شگفتش را ببلعیم. چرا که بیست و دو سال است وزیر اعظم، اصلا وزیر اعظم را فراموش کنید، محمد مطیع را نفس به نفس و روی صحنه ندیدهایم.
آقای مطیع شما را پس از بیست و دو سال دوری از تئاتر روی صحنه میبینیم. چه شد که دوباره به تئاتر برگشتید و با تماشاگر نفس به نفس شدید؟
من کارم را با تئاتر شروع کردهام. در حدود سی و سه سال پیش وقتی نوجوان بودم به کاری دعوت شدم و بعدها از مشهد به تهران آمدم و در دانشکده هنرهای دراماتیک مشغول شدم. آن زمان دو کانال تلویزیون وجود داشت. یکی از آنها خصوصی بود و دیگری از داخل سفارت امریکا پخش میشد. من هم هفتهای یک تله تئاتر کار میکردم که از این کانال پخش میشد. بعد از اتمام درس هم کارمند اداره تئاتر شدم تا زمان انقلاب که بازنشسته و به طرف تلویزیون و سینما کشیده شدم. یک سریال بیست و چهار قسمتی هم برای برنامه کودک و نوجوان ساختم. این کار ادامه داشت تا این که رخت سفر بستم و به سوئد رفتم. تقریبا بیست و دو سال در سوئد زندگی کردم تا اینکه حدود چهار سال پیش برگشتم و اولین کارم را در تلویزیون به نام عمارت فرنگی بازی کردم. بعد از آن سه - چهار فیلم کار کردم و دوباره به سوئد رفتم تا اینکه یک ماه پیش برای بازی در نمایش آفتاب از میلان طلوع میکند، دوباره برگشتم و مشغول شدم.
شما را همیشه با تله تئاترها و سریالهایتان به یاد میآورند. برای تماشاگر امروزی دیدن شما روی صحنه خیلی تازگی دارد.
من مکرر گفتهام که عاشق تئاتر بودم و هستم. بیشتر عمر من در تئاتر گذشته است. با تمرینهایش، عواملش و سفرهایش خاطره بسیار دارم. آخرین باری که روی صحنه رفتم در سال پنجاه و هشت بود. نمایشی به نام "مردههای بی کفن و دفن" را بازی کردم. بعد از آن تئاتر دچار نوسان شد و بلاتکلیف بود و ما هم کنار رفته بودیم. و بعد که من درگیر سریال شدم دیگر نه فرصتی برای تئاتر کار کردن داشتم و نه فضای تئاتر و آدمهای تازهاش را میشناختم. وقتی هم که تئاتر سر و سامان گرفت ارتباط من با تئاتر قطع شده بود. هیچ کدام از آدمهای تازه تئاتر را نمیشناختم. به خصوص آن اوائل، که صراحتا بگویم این فکر وجود داشت که ما قدیمیها جای آنها را تنگ کردهایم و باید برویم. در حالی که اشتباه میکردند و هنوز هم میکنند. چون دارم میبینم که به جای این که توشهای از قدیمیهای تئاتر برگیرند کنارشان گذاشتند و حالا نتیجهاش را میبینیم. حقیقت امر این است که من کسی را نمیشناختم و کسی هم از من نخواست که بیایم.
و بعد چه شد که سر از نمایش "آفتاب از میلان طلوع میکند" درآوردید؟
این نمایش قبل از ورود من تمرین شده بود و گویا کسی قبل از من نقش را بازی میکرده است که من هرگز نپرسیدم آن شخص چه کسی بوده است. به برادر من پیغام داده بودند و من را به کار دعوت کردند. گفتم باید به خود من زنگ بزنند. یک روز آقای عباسی تلفن کرد و من ازاین آدم خوشم آمد. فکر میکنم بعد از سالها زندگی میتوانم درباره آدمها حدسهایی بزنم. ایشان گفت متن را بفرستیم؟ گفتم نه من دارم میآیم و آمدم.
با کارها و نوشتههای آرش عباسی آشنایی داشتید؟
مطلقا ایشان را نمیشناختم و ندیده بودمش. تحقیقاتی کردم و با نوشتههایش آشنا شدم. این کاراکتری هم به من پیشنهاد شد کاراکتر رها و آزادی است که سوای راهنماییهای کارگردان عمل طبیعی خودش را دارد و زیاد با باقی ماجرا ارتباطی ندارد.
از کارگردانی آقای عباسی رضایت دارید؟
یکی از محسنات ایشان این است که دیسیپلین دارد. چیزی که ما قدیمیها روی آن خیلی حساس هستیم. قدیمها اگر قرار بود ساعت هفت سر تمرین باشیم، یک ثاینه هم دیرتر نمیآمدیم و کارگردان هم زودتر از ما میآمد. عباسی هم خیلی منظم است. به موقع سر کار حضور پیدا میکند. دماغش سر بالا نیست. وقتی پیشنهادی به او داده میشود تاملی میکند و اگر به نفعش بود میپذیرد و در کل از کار کارگردانیاش راضی هستم.
بازخورد نمایش را بین تماشاچیان چطور دیدید؟
در این ده - پانزده شبی که نمایش اجرا شده است، تماشاچیان راضی بیرون رفتهاند. این را از نوع تشویقها و سپاسگذاریهایشان پشت صحنه میبینم.
یکی از دلایلی که باعث شد از این متن و کاراکتر خوشتان بیاد و قبول کنید در این کار بازی کنید چیست؟
جدای از اینکه ساختار نمایشنامه را دوست داشتم، احساس کردم نقشی که من قرار است بازی کنم جای کارکردن دارد و اگر قرار باشد دوباره وارد کارزار نمایش شوم کاراکتری است که فرصت خوبی به من خواهد داد.
رفتن روی استیج پس از سالها دوری سخت بود؟
درست مثل این بود که من از اجرای یک کار دیگر که در تالار سنگلج اجرا میشود، آمده باشم. خیلی راحت بودم و اصلا فاصله این سالها دوری از صحنه را حس نکردم. درست است که سالهاست تئاتر کار نکردهام اما ذهنم همیشه در تئاتر بوده است. همیشه در ذهنم تمام کارهایی که انجام دادهام، دیالوگهایش و پارتنرهایم را مرور کردهام.
الان که به تئاتر بازگشتهاید آیا فضا و شرایط تئاتر را بهتر میبیند؟ چه تفاوتی با آن سالها احساس میکنید؟
تئاتر میتوانست شکوفا تر و پربارتر باشد. جوانهای مستعدی در تئاتر هست. من از نفس تئاتر حرف میزنم و میگویم تئاتر به حامی نیاز دارد. تئاترهنر فقیری است. بازیگرانی هم که در آن کار میکنند فقیر و طلبه هستند. حامی تئاتر دولت است و باید از تئاتر حمایت کند. زمان ما چندرغازی از اداره تئاتر میگرفتیم و بیمهای داشتیم الان همین هم نیست. بچههای تئاتر در گرما و سرما روزها و روزها میآیند و میروند، این همه هزینه دارد. ولی معلوم نیست باید این هزینهها از کجا تامین شود. این طرف و آن طرف میشنوم که غر میزنند بازیگران تئاتر میروند تلویزیون و سینما. بله! چرا نروند؟ وقتی گرسنه هستند، وقتی تامین نیستند، وقتی شب باید پای پیاده بروند خانه، مسلم است که اگر پیشنهادی در تلویزیون بشود میروند و معروف هم میشوند و دیگر بر نمیگردند. این بچهها عاشق تئاتر هستند و حالا که دارند میآیند باید حمایت شوند.
حرف شما برای بهتر شدن وضعیت تئاتر به مسئولین چیست؟
هر سوراخی را سالن کردهاند. اینجا اجرا است و یک متر آنطرفتر سرنا میزنند و تمرین میکنند. یک نفر بالا می رود و یک نفر پایین میآید. روی صحنهاید که پنج - شش نفر دارند حرف میزنند. کنترل این مسائل که دیگر کاری ندارد! حداقل این است که باید سالنها عایق بندی شود. نمایشنامهای که تصویب شد اجرا کنند. نه این که گروه شش ماه تمرین کند و بعد عذرش را بخواهند. نمایشی که ده شب اجرا شده ناگهان تعطیل میشود. خب اگر به عمد یا به سهو ممیمزی رعایت نشده بیایند و گفتگو کنند و مشکل را حل کنند نه این که بساطش را جمع کنند. بچه بدبخت دیگر شوقی برایش نمیماند. این نکتهها به نظر کوچک میآید اما بسیار باز دارنده است. هیچ کس هم عین خیالش نیست و مدام میگویند تئاتر، تئاتر. تصور من این است که شاید کسی در جریان نیست.
در نمایش آفتاب از میلان طلوع میکند شما درست بعد از صحنهای آمدید که خانواده میخواست سریال سلطان و شبان را ببیند. حس عجیبی بود که پس از یاد آوری آن سریال، حالا خود وزیر اعظم روی صحنه ظاهر شود.
همین جا بگویم که این قسمت از نمایش به خاطر حضور من نوشته نشده است. کتاب نمایشنامه قبلا منتشر شده و این صحنه هم در کتاب آمده است. سریال سلطان و شبان سریالی بود که خیلیها با آن نوستالژی دارند. وقتی که پخش میشد شهر تعطیل بود. خیلی جالب است بدانید سال اولی که من ایران آمدم بچههای هفده - هجده ساله که من را که میدیدند از این سریال یاد میکردند. خیلی حیرت میکردم و میگفتم آخر پدر تو هم آن موقعها نوجوان بوده تو چطور این سریال را دیدهای و دوستش داری؟
شنیدهام گروه بازیگران و عوامل سریال سلطان و شبان گروهی هماهنگ بودند که دور هم جمع شده بودند کاری کنند کارستان.
لااقل من جزو این گروه نبودم. یادم هست داریوش فرهنگ تازه فارغ التحصیل شده بود و فیلم کوتاهی به عنوان اشانتیون برای تلویزیون ساخت که نامش بود "رسول پسر ابوالقاسم" و از من خواست برایش بازی کنم . بعد از آن بود که خواست در سریال سلطان وشبان هم باشم. اما این را هم اضافه کنم که در آن سریال همه با هم دوست و آشنا بودیم. مهدی هاشمی، سیاوش تهمورث، جمشید لایق، مرحوم صادق هاتفی، مرحوم احمد آقالو و مرحوم حسین کسبیان همه یا همکاران من بودند و یا رفیق و دوست بودیم. تصمیم گرفتیم کاری کنیم کارستان و بایستیم همه با هم زیر بال کار را بگیریم. همین هم رمز موفقیت آن سریال شد و بازیها صمیمی و راحت انجام شد.
ازمیان نقش هایی که بازی کردید، وزیر اعظم نقشی است که خیلی دوستش دارید؟
نقش وزیر اعظم باعث شهرت من شد اما نقش خیلی مهم . سختی برای من نبود. مهمترین نقشهایی که بازی کردم یکی نقشی بود که در نمایش "لبخند با شکوه آقای گیل" ایفا کردم. این نمایش را اکبررادی نوشته بود و رکنالدین خسروی کارگردانی کرد. نقش دیگر در نمایش "مردههای بی کفن و دفن" نوشته ژان پل سارتر بود که به کارگردانی حمید سمندریان روی صحنه رفت.
این دونقش چه ویژگیهایی داشتند که بازی کردنشان برایتان دشوار بود؟
نقش "کروشه" درنمایش مردههای بی کفن و دفن کاراکتر عجیبی بود. پسر کوچکی که موزیسین بود. اوبوا مینواخت، مذهبی بود اما شکنجه گر و روانی. درعین حال بسیار شاعر بود. شخصیت متضادی که تیکهای عصبی داشت و وقتی کسی را شکنجه میکرد از کنترل خارج میشد.
چقدر زمان برد تا این کاراکتر را در بیاورید؟
ماجرایش خیلی جالب است. یک روز سمندریان از من خواست سر تمرینهایشان بروم. آن نمایش هم قبلا با کسی تمرین شده بود و هفده روز بیشتر به اجرا نمانده بود که نقش به من واگذار شد. من به سمنریان گفتم کروشه! نه من نمیتوانم کروشه را در این مدت کم در بیاورم. گفت وقتی من میگویم میتوانی، پس میتوانی. اینقدر صمیمی و درعین حال محکم این حرف را زد که نتوانستم مقاومت کنم. همان موقع تمرین را شروع کردم. درعرض هفده روز، هفده کیلو وزن کم کردم. دو سه شب اول وقتی از صحنه پایین میآمدم خیلی عصبی بودم و مشت به در و دیوار میکوبیدم. حمید میگفت چه شده؟ میگفتم هنوز نشده است. میگفت من کارگردانم. من میگویم شده است. بعد از دو سه شب آن تیک معروف که باید برای هر بازیگری زده شود، زده شد. کروشه پهلوی من بود، با من بود از من حمایت میکرد اما هنوز در درونم نیامده بود. یک شب رفت. وقتی از صحنه پایین آمدم سمندریان گفت زد؟ گفتم امشب زد.
نقشتان در لبخند آقای گیل چطور بود؟
نام آن نقش داوود بود. او هم چند بعدی بود. شاعر، شکارچی، خشن و در عین حال منزوی که معتقد بود باید خودکشی کند و عاقبت هم خودکشی میکند. اما این را بگویم. دیدهاید آدمها بچههایشان را به یکسان دوست دارند؟ من هم همینطور هستم. همه نقشهایی که بازی کردم را دوست دارم. چون برایشان وقت میگذارم. من یا نقشی را بازی نمیکنم و یا اگر رفتم سراغشان برایشان وقت میگذارم . کتاب میخوانم در اجتماع مشابهشان را پیدا میکنم و به درونم راهشان میدهم.
چه خاطرهای از همکاری با آقای رکنالدین خسروی دارید؟
رکن الدین خسروی آدم باز و گشاده دستی بود. با تمام وجودش کار میکرد. دانشجوهایش را سر کارهایش میبرد و حتی شده یک نقش کوچک به آنها میداد تا کار را یاد بگیرند و حضور داشته باشند. آدمی نبود که اسم داشتن بازیگر برایش مهم باشد. به قول جمشید لایق که درباره علی حاتمی گفت، او کارگردان بود ادای کارگردانی در نمیآورد، رکن الدین هم کارگردان بود. نه پیپ میکشید و نه صندلی کارگردانی داشت. عاشق این بود که آنچه دارد با دیگران تقسیم کند.
شما در سوئد هم فعالیت بازی داشتید؟
من یک تزی برای خودم دارم. درست یا غلط مطرح شدم و این مطرح شدن را مدیون مردم خودم میدانم. هنر من متعلق به مردم خودم است نه مردم آن کشور. من نه آنها را، نه فرهنگشان را میشناسم و نه زبانشان را بلد هستم ونه خوشحالم که آنجا کار کنم. وقتی درخیابان راه میروم و یک نفر صدایم میزند مطیع! میروم سلام و احوال پرسی میکنم، دستهای روغنیاش را میفشارم و تلیت نانش را هم میخورم، نوکرش هستم و رویش را هم میبوسم. برای این که میدانم اوست که من را بزرگ کرده و ساختهاست. یک بار به تلویزیون سوئد دعوت شدم برای یک سریال. رفتم و کوچکترین نقش را انتخاب کردم که باعث تعجبشان شد. فقط خواستم کار کردن با آنها را تجربه کنم.
اسم آن سریال چه بود؟
اسمش "رنا راما رلف" بود و من در یک قسمتش ایفای نقش کردم.
درسوئد فیلمهای شما را دیده بودند و با کار شما آشنایی داشتند؟
تلویزوین سوئد دو سه کار از من پخش کرد. در ضمن من به عنوان هنرمند ایرانی در این کشور ثبت شده بودم.
با خانم سوسن تسلیمی همکاری و دیدار دارید؟
سوسن در استکهلم زندگی میکند و من در یوتوبوری. علی رضا مجلل هم در سوئد است و گاهی که برنامهای باشد میآیند و همدیگر را میبینم. گاهی هم تلفنی از احوال هم با خبر میشویم.
با ایرانیهای مقیم آنجا تئاتر کار نمیکنید؟
آن اوائل که رفته بودم اداره کولتور سوئد از من خواست با آنها همکاری داشته باشم و یک گروه از ملیتهای مختلف تشکیل دهم. من به اصرار چند نفر از ایرانیها را با خودم بردم. متنی را که خودم نوشته بودم دست گرفتم. وقتی همه چیز آماده شده بود و نزدیک تور اجرا در شهرهای سوئد شدیم، دوستان از پشت به من خنجر زدند و کار را از دست من درآوردند. به خاطر این نامردی سکته کردم. بعدها از طرف اداره سوئد نامه نوشته شد و معذرت خواهی کردند ولی من دیگر همکاری نکردم و گفتم در این مملکت کار نخواهم کرد.
بعد از آن چه میکردید؟
مدتی در دبیرستانها با کودکان پانتومیم کار میکردم اما به دلیل ناراحتی قلبی ممنوع الکار شدم.
روزهایتان را در سوئد چطور میگذرانید؟
خانه بزرگی بیرون از یوتوبوری دارم که یک طرفش جنگل است و طرف دیگرش رودخانهای که در آن کشتیرانی میکنند. دویست - سیصد گلدان و یک کارگاه نجاری دارم. خانهام دو طبقه است. طبقه بالا همسرم زندگی میکند و طبقه پایین من زندگی میکنم. سالنی دارم با یک تلویزیون و یک عالم فیلم که گاه مینشینم و فیلمهایی که دوست دارم میبینم. موزیک گوش میدهم و کتاب میخوانم. بیشتر وقتم به نجاری میگذرد.
چه چیزهایی میسازید؟
فقط چوبها را رنده میکنم.
و چه موزیکی دوست دارید؟
موزیک فرنگی دوست دارم و موزیک فیلمهای قدیمی را گوش میدهم. مثل موزیک فیلم دکتر ژیواگو.
چند فیلمی که خیلی به یاد شما مانده نام ببرید.
الان خیلی به یاد ندارم. به این موضوع تاکنون فکر نکردم. ولی فیلمی که خیلی من را تحت تاثیر قرار داد فیلم "لامانجا" است که ریچارد هریس بازی کرده است. او در زندان به تنهایی نقش دن کیشوت را فوق العاده بازی کرده است.
از سرگذشتتان راضی هستید؟
من هیچ وقت خودم را پیر احساس نمیکنم. همیشه فکر میکنم هجده ساله هستم. عاشق جوانها هستم و هرجا استعدای ببینم به نیش میکشم. من این مسیر را با چنگ و دندان آمدم و برای همین هم فکر میکنم جوانها باید بیایند و جای ما را پر کنند.
اگر بخواهید تجربه خودتان را در چند جمله خلاصه کنید و به جوانها بگویید چه توصیهای میکنید؟
اولین چیزی که میگویم این است که در کارشان دیسیپلین داشته باشند. این تئاتر مقدس است، عاشقش باشند. ناپاک توی صحنهاش نروند. هم چشمشان پاک باشد و هم دلشان. دماغشان را سر بالا نگیرند. گردن کلفت تر از آنها آمده و رفته است. همه ما به این مردم تعلق داریم. شنیده و دیدهایم تماشاچی از کسی امضا خواسته و او داد کشیده است. مگر ما کی هستیم؟ اگر این مردم نباشند ما هم مثل همان بقال هستیم که یک شغلی دارد و امضا از او نمیگیرند. و نکته دیگر اینکه باید جوانها بدانند پدر همه ما در آمده است تا به اینجا رسیدیدم. آدمهای زیادی آمدهاند ورفتهاند و راه را برای کار ما هموار کردهاند.
و سوال پایانی، دور ماندن از وطن سخت است؟
برای من سخت نبوده است. اما به هر حال آدم نسبت به وطنش نوستالژی دارد. ممکن است مرفه باشم و مشکل اجتماعی نداشته باشم اما همین سلامی که هم وطنهایم به آدم می کنند صدها بار برایم ارزشش بیشتر از سلامی است که در یک کشور دیگر میشنوم. حتی هوای دود آلود این کشور با هوای کشورهای دیگر فرق دارد. چون همه چیزش برای من آشناست. درختش، برفش، مردمش همه و همه برای آدم آشناست و حال و هوای دیگری دارد.
اگر صحبت دیگری دارید بفرمایید.
از شما و همینطور از محبت مردم سپاسگذارم. به خصوص از کسانی که میآیند تئاتر میبینند و عمدتا نسل جوان هستند، بسیار سپاسگذارم و دستشان را میبوسم. از همین جا تقاضا میکنم مسئولین قدر این تئاتر و این تماشاچیها را بدانند و پروبالش را بگیرند. از هنرمندان هم میخواهم که افتاده تر باشند.
"نوشتن در تاریکی" کار تازه "محمد یعقوبی" است که این روزها در تالار چهارسوی تاتر شهر به اجرا در می آید. کاری که سعی دارد راحت و بی پرده به وقایع انتخابات سال هشتاد وهشت ایران بپردازد و کارش را با کنایه هایی به جامعه متوسط ایران و از آن سو به هر دو جناح رو به روی هم می آغازد. همه آنچه به عنوان طراحی صحنه در نظر گرفته شده در انتهای صحنه قرار داده شده است. پرده ای مربع شکل و شطرنجی که بعضی از خانه هایش سیاه است. وقتی همه تماشاگران در جایگاه خود می نشینند بازیگران که برای لحظاتی سایه هایشان را پشت پرده می بینیم به صحنه می آیند و حیرت خود را از دیدن نمایشی که گویی این سو و میان تماشاگران اتفاق افتاده و نامش نوشتن در تاریکی است ابراز می کنند. آنان شش خبر نگارند که در روزنامه گفتگو می نویسند و بازی از این جا آغاز می شود که این شش نفر بر سر ساعت حرکتشان به سمت شمال، حالا بگو مکانی دیگر توافق ندارند و انگار با گفتگو نیز به توافق نخواهند رسید و این عدم توافق بر سر موضوعاتی این چنینی، تمامی گفتگو های این آدم ها را تشکیل می دهد. گفتگویی که پایش به بحثی بسیار ضمنی درباره انتخابات، خواننده ای که اشعاری التقاطی می خواند و البته دموکراسی می کشد.هر صحنه نامی دارد که پیش از این که روی صحنه اتفاق بیفتد روی پرده شطرنجی ظاهرمی شود. نام ها محتوای هر صحنه را پیشا پیش برملا می کنند مثلا قال چرچیل و بچه ها و قورباغه ها.همینطور جا به جا دیاگوگ های صحنه هایی که نمی شود بازیشان کرد نیز روی پرده نوشته می شوند. عکس صحنه هایی که نمی شود بازیشان کرد و گویی در تمرین های گروه بازی و بعد حذف شده اند نیز روی پرده نمایش داده می شود. بیشتر این صحنه ها مربوط به بازجویی از یکی از خبر نگارانی است که به خاطر عکاسی در روزهای بعد از انتخابات به زندان افتاده و در حال بازجویی است. عکس هایی که خبرنگار عکاس را با چشم بند و یا دراز کش به پشت و یا در حال گریه نشان می دهد. بازی ها و دیاگوگ های بین این دو بازیگر اما از جنس دیگری است. آنها دارند برای هم شعر می خوانند و به هم بیسکویت تعارف می کنند، با هم نان و ماست می خورند و با مهربانی با هم حرف می زنند. این عکس ها گاهی تماشاچیان را به این سوء تفاهم می کشاند که آنچه می بینیم و می شنویم با آنچه درعکس ها دیده می شود تناقض دارد و سخت بر آنیم تا اتفاق روی صحنه را باور نکنیم و خشونتی را در ذهن مجسم کنیم که به شکل ناواضحی در عکس ها می بینیم. صحنه هایی که اجازه بازی شدن ندارند توسط بازیگر آن صحنه توضیح داده می شوند و صحنه های دیگر، به صورت سرسری و همراه شوخی بازیگران رو خوانی می شوند. این شوخی ها و بازی گوشی های بازیگران تقریبا تا صحنه های پایانی نمایش ادامه دارد. سانسور ها تماشاچی را آزار نمی دهد بلکه اتفاقا باعث خنده آنها نیز می شود. تماشاچی ها نه تنها از سانسور بیش از حد نمایش آزرده نشده اند بل بی اینکه به قلع و قمع بی حد و حصر نمایش اعتراضی کنند با طیب خاطر سانسور را می پذیرند و به آنچه از کار باقی مانده رضایت می دهند و همراه شوخی ها و خنده های بازیگران می خندند. شوخی و خنده ای که با خودکشی خبرنگارعکاس در زندان از میان می رود و بازی ها از آن پس حتی در روخوانی متن جدی می شود. نوشتن در تاریکی که سعی دارد به حال و هوای فیلم "درباره الی" کار"اصغر فرهادی" نزدیک شود، نمایشی مغشوش است. تنها شعرهایی که اغلب از شاعران آلمانی چون اریش فرید و برتولت برشت وام گرفته شده اند و گاه برای بازجو خوانده می شوند و اغلب برای بیان معنایی که نمی توان به صراحت از آن سخن گفت، باقی حرف ها و گفتگوها و صحنه ها همه نیمه کاره و ناروشن بیان و اجرا می شوند. شعر هایی که در نمایش خوانده می شود همه در فضای سخت بعد از آشویتس و داخائو و وحشیگری دیکتاتورهای فاشیست آلمانی نوشته شده اند. مثل این شعر اریش فرید "بچه ها شوخی شوخی به قورباغه ها سنگ می پرانند، قورباغه ها جدی جدی می میرند". شعر ها تنها کلماتی هستند که صریح و روشن و بی هیچ کم و زیاد و سانسوری خود را در نمایش عرضه می کنند. باقی صحنه ها و بازی ها نصفه نیمه اجرا می شوند. بازیگران اول و آخر حرف هایشان را می خورند. عکس هایی که روی پرده نمایش داده می شوند، نه وضوح کاملی دارند و نه اگر همه آنها را در کنار هم قرار دهیم، می توانیم به تصویرهای کاملی از صحنه های حذف شده برسیم. احساسات بازیگران نیز در شوخی و جدی آنان نصفه نیمه در فضا رها می شوند. بسیاری از کلماتی که روی پرده نمایش داده می شود به خاطرخانه های سیاه روی پرده شطرنجی صحنه، در تاریکی فرو می روند و قابل خواندن نیستند. حتی خودکشی خبرنگارعکاس در شوخی و جدی حرف ها نامعلوم و مبهم باقی می ماند. در چنین فضایی بحث های نصفه نیمه رها شده بازیگران، پیرامون دموکراسی است. پیرامون گفتگوی پیش برنده است. درباره توافق است، درباره این است که همه انسانها باید درعین اختلاف و عدم توافق نیز به خواست و نظر خود برسند. درباره تفاوت جایی است که گفتگو ناممکن است و جایی که همه آزادند تا هر چیزی که دوست دارند بپوشند و هر کاری که دوست دارند انجام دهند و پلیسی نیست تا دم به دم به آنها اخطار دهد، جایی که هیچ وقت جرمی اتفاق نمی افتد. جایی آرمانی شاید. بااین حال شش خبر نگاری که در روزنامه گفتگو می نویسند نمی توانند بر سر ساعت حرکتشان از جایی به جای دیگر به توافق برسند. توافق این گروه شش نفره چیزی است که از نظر تماشاچی پنهان می ماند. تماشاگر خیال خام می برد که چون این گروه هم فکر و هم اندیشه هستند قطعا به توافق معقول و درستی رسیده اند، اما چه توافقی؟ ما هیچ وقت به آخرین رای گروه آگاه نمی شویم. چیزی که بر روی صحنه می بینیم این است که بالاخره این گروه از مکانی که می خواستند حرکت کنند، حرکت کردند و به مکانی که می خواستند بروند، رفتند. اما از کجا معلوم که با هم رفته باشند؟ از کجا که هر کدام در زمانی متفاوت از دیگری حرکت کرده باشد و از کجا معلوم مکان بعدی، همان مکان، و زمان بعدی، همان زمانی باشد که درباره اش حرف می زنند؟ در سویی دیگر گفتگویی دیگر اتفاق می افتد. گفتگویی میان دو قطب متضاد. میا ن یک خبرنگارعکاسی که گرفتار شده است و یک بازجویی که گویی نه اهل گفتگوست و نه اهل دموکراسی. جهان این دو فرد کاملا از هم متفاوت است. موقعیتی هم که هر دو این افراد در آن قرار دارند کاملا مغایر هم دیگر است. یکی در موضع قدرت و دیگری در موضع ضعف. این دو چگونه با هم گفتگو می کنند؟ اصلا گفتگویی سالم و راه گشا میان این دو اتفاق خواهد افتاد ؟ جواب یک کلمه است. نه. از اساس هیچ غرابتی میان این دو نوع از گفتگو نیست. گفتگو در چنین شرایطی مطلقا ناممکن است و راه به جایی نخواهد برد. اما در پایان نمایش در بهت و حیرت تماشاچی در می یابیم که آن گفتگوی راه گشا و دموکرات، اتفاقا میان این دو فردی شکل می گیرد که از دو جهان و در دو موضع کاملا متناقض هم دیگر قرار دارند.هر چند موقعیت بیرونی این دو به گونه ایست که در پایان یکی از طرفین گفتگو دست به خودکشی می زند و طرف دیگر دست بند به دست،به بازجویی دیگر تحویل داده می شود چرا که نمی خواهد آنچه میان خودش و زندانی اش رد و بدل شده را باز گوید. باز جوی نخست درست در جایگاهی که پیش از این زندانی اش در آن گرفتار شده بود، به بند کشیده می شود. این بار بازجوی به بند درآمده است که سعی دارد شیوه درست گفتگو را در چنین موقعیت ناهمگونی به باز جوی جوان تفهیم کند. او تمام دانش خود از باز جویی و شیوه های حرف کشیدن از قربانی را برای بازجوی جوان توضیح می دهد. اما انگار آنچه می گوید همانی است که در یک گفتگوی سالم، در فضایی دموکرات بایستی شکل بگیرد. می گوید:" این راه بازجویی نیست. تو خیلی جوانی و شیوه های درست بازجویی رو بلد نیستی. باید با بازجو هم دل شد. با میل و محبت طرف رو اهلی کرد. بزار فکر نکنم مجبورم باهات حرف بزنم، بزار احساس کنم با میل و اراده خودم دارم حرف می زنم. باید ببینی طرف به چی علاقه داره، بری تو بحر کارش، از چشم اون به جهان نگاه کنی و جهانشو بشناسی..." و قس الی هذا. هر چند که دیگر فرصتی نیست، نمایش به پایان رسیده و ما نخواهیم فهمید پایان این گفتگو به کجا ختم خواهد شد. قربانی از بازجوی جوانش می خواهد دست هایش را بگشاید تا هر آنچه می داند بنویسد. چشمایش را باز کند تا آنچه را که می نویسد ببیند و این استعاره ای بیش نیست. گفتگوی سالم شرایط می خواهد. چشمهای باز و دستهایی گشوده. اخر نوشتن در تاریکی ممکن نیست. نوشتن در تاریکی نوشتن در فضای سانسور است. نوشتن در تاریکی نوشتنی به اجبار است نه از روی میل و اراده. نوشتن در تاریکی نوشتن نصفه نیمه است. نوشتنی که ناگزیر برخی جمله ها را محو می کند و به برخی جمله ها وضوحی نه چندان کامل می بخشد. نوشتن در تاریکی نوشتنی مغشوش، نوشتنی معوج و کج و کوج است. نوشتن در تاریکی نوشتن در تاریکی است. نوشتن در تاریکی با بازی روان و خوب علی سرابی در نقش بازجو و مهدی پاکدل در نقش خبر نگار عکاس، نمایشی بسیار دل نشین و تاثیرگذار است. دراین نمایش آیدا کیخانی، مسعود میرطاهری، معصومه رحمانی، مژگان خالقی، مهدی پاکدل، محمد عسگری، علی سرابی و اشکان خیل نژاد با بازی های ساده و به دور ازغلو و پیچیدگی روایتی ساده از نوشتن در تاریکی ایفا کردند.