استیج سرخ

وبلاگ خبری تحلیلی تئاتر

استیج سرخ

وبلاگ خبری تحلیلی تئاتر

دست تمام تماشاگران تئاتر را می‌بوسم

دست تمام تماشاگران تئاتر را می‌بوسم

در سالن تئاتر نشسته‌ایم و داریم نمایش "آفتاب از میلان طلوع می‌کند" را تماشا می‌کنیم. در صحنه‌ای بازیگران دور یک تلویزیون قدیمی جمع شده‌اند تا سریال سلطان و شبان را ببینند اما ناگهان برق قطع می‌شود و هرچه دعا می‌کنند قصد وصل شدن ندارد. همه از این که سریال را از دست داده‌اند غمگین‌اند. نور می‌رود و صحنه بعد محمد مطیع را می‌بینیم که با صدای بلند و پر طنینش، با آن نگاه نافذ، آن شیطنت‌های رفتاری و گفتاری، در عین موقر بودن و آن اخم ظریف وارد می‌شود. جا می‌خوریم. این که وزیر اعظم سریال سلطان و شبان است! یک لحظه تمام خاطرات ما از آن سریال زنده می‌شود. تک تک صحنه‌ها و بازیگران توانمندی که امروز خیلی از آنها در میان نیستند. مرحوم حسین کسبیان، جمشید لایق، احمدآقالو، صادق هاتفی و... حالا دیگر محمد مطیع را روی صحنه در لباس باشکوه آقای وزیر اعظم و آن سبیل‌های تاب خورده و آن کلاه بوقی بلند می‌بینیم. وزیر اعظمی که در کت و شلوار و نقش سرهنگ بازنشسته رو به روی ما ایستاده است. این محمد مطیع است. همان وزیر اعظم که نیم متری ما روی صحنه نقش بازی می‌کند. خم می‌شویم جلو و سعی می‌کنیم ریز به ریز بازی پر احساس و شگفتش را ببلعیم. چرا که بیست و دو سال است وزیر اعظم، اصلا وزیر اعظم را فراموش کنید، محمد مطیع را نفس به نفس و روی صحنه ندیده‌ایم.    

آقای مطیع شما را پس از بیست و دو سال دوری از تئاتر روی صحنه می‌بینیم. چه شد که دوباره به تئاتر برگشتید و با تماشاگر نفس به نفس شدید؟

من کارم را با تئاتر شروع کرده‌ام. در حدود سی و سه سال پیش وقتی نوجوان بودم به کاری دعوت شدم و بعد‌ها از مشهد به تهران آمدم و در دانشکده هنرهای دراماتیک مشغول شدم. آن زمان دو کانال تلویزیون وجود داشت. یکی از آنها خصوصی بود و دیگری از داخل سفارت امریکا پخش می‌شد. من هم هفته‌ای یک تله تئاتر کار می‌کردم که از این کانال پخش می‌شد. بعد از اتمام درس هم کارمند اداره تئاتر شدم تا زمان انقلاب که بازنشسته و به طرف تلویزیون و سینما کشیده شدم. یک سریال بیست و چهار قسمتی هم برای برنامه کودک و نوجوان ساختم. این کار ادامه داشت تا این که رخت سفر بستم و به سوئد رفتم. تقریبا بیست و دو سال در سوئد زندگی کردم تا اینکه حدود چهار سال پیش برگشتم و اولین کارم را در تلویزیون به نام عمارت فرنگی بازی کردم. بعد از آن سه - چهار فیلم کار کردم و دوباره به سوئد رفتم تا اینکه یک ماه پیش برای بازی در نمایش آفتاب از میلان طلوع می‌کند، دوباره برگشتم و مشغول شدم.

شما را همیشه با تله ‌تئاترها و سریال‌هایتان به یاد می‌آورند. برای تماشاگر امروزی دیدن شما روی صحنه خیلی تازگی دارد.

من مکرر گفته‌ام که عاشق تئاتر بودم و هستم. بیشتر عمر من در تئاتر گذشته است. با تمرین‌هایش، عواملش و سفرهایش خاطره بسیار دارم. آخرین باری که روی صحنه رفتم در سال پنجاه و هشت بود. نمایشی به نام "مرده‌های بی کفن و دفن" را بازی کردم. بعد از آن تئاتر دچار نوسان شد و بلاتکلیف بود و ما هم کنار رفته بودیم. و بعد‌ که من درگیر سریال شدم دیگر نه فرصتی برای تئاتر کار کردن داشتم و نه فضای تئاتر و آدم‌های تازه‌اش را می‌شناختم. وقتی هم که تئاتر سر و سامان گرفت ارتباط من با تئاتر قطع شده بود. هیچ کدام از آدم‌های تازه تئاتر را نمی‌شناختم. به خصوص آن اوائل، که صراحتا بگویم این فکر وجود داشت که ما قدیمی‌ها جای آنها را تنگ کرده‌ایم و باید برویم. در حالی که اشتباه می‌کردند و هنوز هم می‌کنند. چون دارم می‌بینم که به جای این که توشه‌ای از قدیمی‌های تئاتر برگیرند کنارشان گذاشتند و حالا نتیجه‌اش را می‌بینیم. حقیقت امر این است که من کسی را نمی‌شناختم و کسی هم از من نخواست که بیایم.

و بعد چه شد که سر از نمایش "آفتاب از میلان طلوع می‌کند" درآوردید؟

این نمایش قبل از ورود من تمرین شده بود و گویا کسی قبل از من نقش را بازی می‌کرده است که من هرگز نپرسیدم آن شخص چه کسی بوده است. به برادر من پیغام داده بودند و من را به کار دعوت کردند. گفتم باید به خود من زنگ بزنند. یک روز آقای عباسی تلفن کرد و من ازاین آدم خوشم آمد. فکر می‌کنم بعد از سال‌ها زندگی می‌توانم درباره آدم‌ها حدس‌هایی بزنم. ایشان گفت متن را بفرستیم؟ گفتم نه من دارم می‌آیم و آمدم.

با کارها و نوشته‌های آرش عباسی آشنایی داشتید؟

مطلقا ایشان را نمی‌شناختم و ندیده بودمش. تحقیقاتی کردم و با نوشته‌هایش آشنا شدم. این کاراکتری هم به من پیشنهاد شد کاراکتر رها و آزادی است که سوای راهنمایی‌های کارگردان عمل طبیعی خودش را دارد و زیاد با باقی ماجرا ارتباطی ندارد.

از کارگردانی آقای عباسی رضایت دارید؟

یکی از محسنات ایشان این است که دیسیپلین دارد. چیزی که ما قدیمی‌ها روی آن خیلی حساس هستیم. قدیم‌ها اگر قرار بود ساعت هفت سر تمرین باشیم، یک ثاینه هم دیرتر نمی‌آمدیم و کارگردان هم زودتر از ما می‌آمد. عباسی هم خیلی منظم است. به موقع سر کار حضور پیدا می‌کند. دماغش سر بالا نیست. وقتی پیشنهادی به او داده می‌شود تاملی می‌کند و اگر به نفعش بود می‌پذیرد و در کل از کار کارگردانی‌اش راضی هستم.

بازخورد نمایش را بین تماشاچیان چطور دیدید؟

در این ده - پانزده شبی که نمایش اجرا شده است، تماشاچیان راضی بیرون رفته‌اند. این را از نوع تشویق‌ها و سپاسگذاری‌هایشان پشت صحنه می‌بینم.

یکی از دلایلی که باعث شد از این متن و کاراکتر خوشتان بیاد و قبول کنید در این کار بازی کنید چیست؟

جدای از اینکه ساختار نمایشنامه را دوست داشتم، احساس کردم نقشی که من قرار است بازی کنم جای کارکردن دارد و اگر قرار باشد دوباره وارد کارزار نمایش شوم کاراکتری است که فرصت خوبی به من خواهد داد.

رفتن روی استیج پس از سال‌ها دوری سخت بود؟

درست مثل این بود که من از اجرای یک کار دیگر که در تالار سنگلج اجرا می‌شود، آمده باشم. خیلی راحت بودم و اصلا فاصله این سال‌ها دوری از صحنه را حس نکردم. درست است که سال‌هاست تئاتر کار نکرده‌ام اما ذهنم همیشه در تئاتر بوده است. همیشه در ذهنم تمام کارهایی که انجام داده‌ام، دیالوگ‌هایش و پارتنرهایم را مرور کرده‌ام.

الان که به تئاتر بازگشته‌اید آیا فضا و شرایط تئاتر را بهتر می‌بیند؟ چه تفاوتی با آن سال‌ها احساس می‌کنید؟

تئاتر می‌توانست شکوفا تر و پربارتر باشد. جوان‌های مستعدی در تئاتر هست. من از نفس تئاتر حرف می‌زنم و می‌گویم تئاتر به حامی نیاز دارد. تئاترهنر فقیری است. بازیگرانی هم که در آن کار می‌کنند فقیر و طلبه هستند. حامی تئاتر دولت است و باید از تئاتر حمایت کند. زمان ما چندرغازی از اداره تئاتر می‌گرفتیم و بیمه‌ای داشتیم الان همین هم نیست. بچه‌های تئاتر در گرما و سرما روزها و روزها می‌آیند و می‌روند، این همه هزینه دارد. ولی معلوم نیست باید این هزینه‌ها از کجا تامین شود. این طرف و آن طرف می‌شنوم که غر می‌زنند بازیگران تئاتر می‌روند تلویزیون و سینما. بله! چرا نروند؟ وقتی گرسنه هستند، وقتی تامین نیستند، وقتی شب باید پای پیاده بروند خانه، مسلم است که اگر پیشنهادی در تلویزیون بشود می‌روند و معروف هم می‌شوند و دیگر بر نمی‌گردند. این بچه‌ها عاشق تئاتر هستند و حالا که دارند می‌آیند باید حمایت شوند.

حرف شما برای بهتر شدن وضعیت تئاتر به مسئولین چیست؟

هر سوراخی را سالن کرده‌اند. اینجا اجرا است و یک متر آنطرف‌تر سرنا می‌زنند و تمرین می‌کنند. یک نفر بالا می رود و یک نفر پایین می‌آید. روی صحنه‌اید که پنج - شش نفر دارند حرف می‌زنند. کنترل این مسائل که دیگر کاری ندارد! حداقل این است که باید سالن‌ها عایق بندی شود. نمایشنامه‌ای که تصویب شد اجرا کنند. نه این که‌ گروه شش ماه تمرین کند و بعد عذرش را بخواهند. نمایشی که ده شب اجرا شده ناگهان تعطیل می‌شود. خب اگر به عمد یا به سهو ممیمزی رعایت نشده بیایند و گفتگو کنند و مشکل را حل کنند نه این که بساطش را جمع کنند. بچه بدبخت دیگر شوقی برایش نمی‌ماند. این نکته‌ها به نظر کوچک می‌آید اما بسیار باز دارنده است. هیچ کس هم عین خیالش نیست و مدام می‌گویند تئاتر، تئاتر. تصور من این است که شاید کسی در جریان نیست.

در نمایش آفتاب از میلان طلوع می‌کند شما درست بعد از صحنه‌ای آمدید که خانواده می‌خواست سریال سلطان و شبان را ببیند. حس عجیبی بود که پس از یاد آوری آن سریال، حالا خود وزیر اعظم روی صحنه ظاهر شود.

همین جا بگویم که این قسمت از نمایش به خاطر حضور من نوشته نشده است. کتاب نمایشنامه قبلا منتشر شده و این صحنه هم در کتاب آمده است. سریال سلطان و شبان سریالی بود که خیلی‌ها با آن نوستالژی دارند. وقتی که پخش می‌شد شهر تعطیل بود. خیلی جالب است بدانید سال اولی که من ایران آمدم  بچه‌های هفده - هجده ساله که من را که می‌دیدند از این سریال یاد می‌کردند. خیلی حیرت می‌کردم و می‌گفتم آخر پدر تو هم آن موقع‌ها نوجوان بوده تو چطور این سریال را دیده‌ای و دوستش داری؟

شنیده‌ام گروه بازیگران و عوامل سریال سلطان و شبان گروهی هماهنگ بودند که دور هم جمع شده بودند کاری کنند کارستان.

لااقل من جزو این گروه نبودم. یادم هست داریوش فرهنگ تازه فارغ التحصیل شده بود و فیلم کوتاهی به عنوان اشانتیون برای تلویزیون ساخت که نامش بود "رسول پسر ابوالقاسم" و از من خواست برایش بازی کنم . بعد از آن بود که خواست در سریال سلطان وشبان هم باشم. اما این را هم اضافه کنم که در آن سریال همه با هم دوست و آشنا بودیم. مهدی هاشمی، سیاوش تهمورث، جمشید لایق، مرحوم صادق هاتفی، مرحوم احمد آقالو و مرحوم حسین کسبیان همه یا همکاران من بودند و یا رفیق و دوست بودیم. تصمیم گرفتیم کاری کنیم کارستان و بایستیم همه با هم زیر بال کار را بگیریم. همین هم رمز موفقیت آن سریال شد و بازی‌ها صمیمی و راحت انجام شد.

ازمیان نقش هایی که بازی کردید، وزیر اعظم نقشی است که  خیلی دوستش دارید؟

نقش وزیر اعظم باعث شهرت من شد اما نقش خیلی مهم . سختی برای من نبود. مهمترین نقش‌هایی که بازی کردم یکی نقشی بود که در نمایش "لبخند با شکوه آقای گیل" ایفا کردم. این نمایش را اکبررادی نوشته بود و رکن‌الدین خسروی کارگردانی کرد. نقش دیگر در نمایش "مرده‌های بی کفن و دفن" نوشته ژان پل سارتر بود که به کارگردانی حمید سمندریان روی صحنه رفت.

این دونقش چه ویژگی‌هایی داشتند که بازی کردنشان برایتان دشوار بود؟

نقش "کروشه" درنمایش مرده‌های بی کفن و دفن کاراکتر عجیبی بود. پسر کوچکی که موزیسین بود. اوبوا می‌نواخت، مذهبی بود اما شکنجه گر و روانی. درعین حال بسیار شاعر بود. شخصیت متضادی که تیک‌های عصبی داشت و وقتی کسی را شکنجه می‌کرد از کنترل خارج می‌شد.

چقدر زمان برد تا این کاراکتر را در بیاورید؟

ماجرایش خیلی جالب است. یک روز سمندریان از من خواست سر تمرین‌هایشان بروم. آن نمایش هم قبلا با کسی تمرین شده بود و هفده روز بیشتر به اجرا نمانده بود که نقش به من واگذار شد. من به سمنریان گفتم کروشه! نه من نمی‌توانم کروشه را در این مدت کم در بیاورم. گفت وقتی من می‌گویم می‌توانی، پس می‌توانی. اینقدر صمیمی و درعین حال محکم این حرف را زد که نتوانستم مقاومت کنم. همان موقع تمرین را شروع کردم. درعرض هفده روز، هفده کیلو وزن کم کردم. دو سه شب اول وقتی از صحنه پایین می‌آمدم خیلی عصبی بودم و مشت به در و دیوار می‌کوبیدم. حمید می‌گفت چه شده؟ می‌گفتم هنوز نشده است. می‌گفت من کارگردانم. من می‌گویم شده است. بعد از دو سه شب آن تیک معروف که باید برای هر بازیگری زده شود، زده شد. کروشه پهلوی من بود، با من بود از من حمایت می‌کرد اما هنوز در درونم نیامده بود. یک شب رفت. وقتی از صحنه پایین آمدم سمندریان گفت زد؟ گفتم امشب زد.

نقشتان در لبخند آقای گیل چطور بود؟

نام آن نقش داوود بود. او هم چند بعدی بود. شاعر، شکارچی، خشن و در عین حال منزوی که معتقد بود باید خودکشی کند و عاقبت هم خودکشی می‌کند. اما این را بگویم. دیده‌اید آدم‌ها بچه‌هایشان را به یکسان دوست دارند؟ من هم همینطور هستم. همه نقش‌هایی که بازی کردم را دوست دارم. چون برایشان وقت می‌گذارم. من یا نقشی را بازی نمی‌کنم و یا اگر رفتم سراغشان برایشان وقت می‌گذارم . کتاب می‌خوانم در اجتماع مشابهشان را پیدا می‌کنم و به درونم راهشان می‌دهم. 

 چه خاطره‌ای از همکاری با آقای رکن‌الدین خسروی دارید؟

 رکن الدین خسروی آدم باز و گشاده دستی بود. با تمام وجودش کار می‌کرد. دانشجوهایش را سر کارهایش می‌برد و حتی شده یک نقش کوچک به آنها می‌داد تا کار را یاد بگیرند و حضور داشته باشند. آدمی نبود که اسم داشتن بازیگر برایش مهم باشد. به قول جمشید لایق که درباره علی حاتمی گفت، او کارگردان بود ادای کارگردانی در نمی‌آورد، رکن الدین هم کارگردان بود. نه پیپ می‌کشید و نه صندلی کارگردانی داشت. عاشق این بود که آنچه دارد با دیگران تقسیم کند.

 شما در سوئد هم فعالیت بازی داشتید؟

من یک تزی برای خودم دارم. درست یا غلط مطرح شدم و این مطرح شدن را مدیون مردم خودم می‌دانم. هنر من متعلق به مردم خودم است نه مردم آن کشور. من نه آنها را، نه فرهنگشان را می‌شناسم و نه زبانشان را بلد هستم ونه خوشحالم که آنجا کار کنم. وقتی درخیابان راه می‌روم و یک نفر صدایم می‌زند مطیع! میروم سلام و احوال پرسی می‌کنم، دست‌های روغنی‌اش را می‌فشارم و تلیت نانش را هم می‌خورم، نوکرش هستم و رویش را هم می‌بوسم. برای این که می‌دانم اوست که من را بزرگ کرده و ساخته‌است. یک بار به تلویزیون سوئد دعوت شدم برای یک سریال. رفتم و کوچکترین نقش را انتخاب کردم که باعث تعجبشان شد. فقط خواستم کار کردن با آنها را تجربه کنم.

اسم آن سریال چه بود؟

اسمش "رنا راما رلف" بود و من در یک قسمتش ایفای نقش کردم.

 درسوئد فیلم‌های شما را دیده بودند و با کار شما آشنایی داشتند؟

تلویزوین سوئد دو سه کار از من پخش کرد. در ضمن من به عنوان هنرمند ایرانی در این کشور ثبت شده بودم.

با خانم سوسن تسلیمی همکاری و دیدار دارید؟

سوسن در استکهلم زندگی می‌کند و  من در یوتوبوری. علی رضا مجلل هم در سوئد است و گاهی که برنامه‌ای باشد می‌آیند و همدیگر را می‌بینم. گاهی هم تلفنی از احوال هم با خبر می‌شویم.

با ایرانی‌های مقیم آنجا تئاتر کار نمی‌کنید؟

آن اوائل که رفته بودم اداره کولتور سوئد از من خواست با آنها همکاری داشته باشم و یک گروه از ملیت‌های مختلف تشکیل دهم. من به اصرار چند نفر از ایرانی‌ها را با خودم بردم. متنی را که خودم نوشته بودم دست گرفتم. وقتی همه چیز آماده شده بود و نزدیک تور اجرا در شهرهای سوئد شدیم، دوستان از پشت به من خنجر زدند و کار را از دست من درآوردند. به خاطر این نامردی سکته کردم. بعد‌ها از طرف اداره سوئد نامه نوشته شد و معذرت خواهی کردند ولی من دیگر همکاری نکردم و گفتم در این مملکت کار نخواهم کرد.

بعد از آن چه می‌کردید؟

مدتی در دبیرستان‌ها با کودکان پانتومیم کار می‌کردم اما به دلیل ناراحتی قلبی ممنوع الکار شدم.

روزهایتان را در سوئد چطور می‌گذرانید؟

خانه بزرگی بیرون از یوتوبوری دارم که یک طرفش جنگل است و طرف دیگرش رودخانه‌ای که در آن کشتی‌رانی می‌کنند. دویست - سیصد گلدان و یک کارگاه نجاری دارم. خانه‌ام دو طبقه است. طبقه بالا همسرم زندگی می‌کند و طبقه پایین من زندگی می‌کنم. سالنی دارم با یک تلویزیون و یک عالم فیلم که گاه می‌نشینم و فیلم‌هایی که دوست دارم می‌بینم. موزیک گوش می‌دهم و کتاب می‌خوانم. بیشتر وقتم به نجاری می‌گذرد.

چه چیز‌هایی می‌سازید؟

فقط چوب‌ها را رنده می‌کنم.

و چه موزیکی دوست دارید؟

موزیک فرنگی دوست دارم و موزیک فیلم‌های قدیمی را گوش می‌دهم. مثل موزیک فیلم دکتر ژیواگو. 

چند فیلمی که خیلی به یاد شما مانده نام ببرید.

الان خیلی به یاد ندارم. به این موضوع تاکنون فکر نکردم. ولی فیلمی که خیلی من را تحت تاثیر قرار داد فیلم "لامانجا" است که ریچارد هریس بازی کرده است. او در زندان به تنهایی نقش دن کیشوت را فوق العاده بازی کرده است.

از سرگذشتتان راضی هستید؟

من هیچ وقت خودم را پیر احساس نمی‌کنم. همیشه فکر می‌کنم هجده ساله هستم. عاشق جوان‌ها هستم و هرجا استعدای ببینم به نیش می‌کشم. من این مسیر را با چنگ و دندان آمدم و برای همین هم فکر می‌کنم جوان‌ها باید بیایند و جای ما را پر کنند.

اگر بخواهید تجربه خودتان را در چند جمله خلاصه کنید و به جوان‌ها بگویید چه توصیه‌ای می‌کنید؟

اولین چیزی که می‌گویم این است که در کارشان دیسیپلین داشته باشند. این تئاتر مقدس است، عاشقش باشند. ناپاک توی صحنه‌اش نروند. هم چشمشان پاک باشد و هم دلشان. دماغشان را سر بالا نگیرند. گردن کلفت تر از آنها آمده و رفته است. همه ما به این مردم تعلق داریم. شنیده و دیده‌ایم تماشاچی از کسی امضا خواسته و او داد کشیده است. مگر ما کی هستیم؟ اگر این مردم نباشند ما هم مثل همان بقال هستیم که یک شغلی دارد و امضا از او نمی‌گیرند. و نکته دیگر اینکه باید جوان‌ها بدانند پدر همه ما در آمده است تا به اینجا رسیدیدم. آدم‌های زیادی آمده‌اند ورفته‌اند و راه را برای کار ما هموار کرده‌اند.

و سوال پایانی، دور ماندن از وطن سخت است؟

برای من سخت نبوده است. اما به هر حال آدم نسبت به وطنش نوستالژی دارد. ممکن است مرفه باشم و مشکل اجتماعی نداشته باشم اما همین سلامی که هم وطن‌هایم به آدم می کنند صد‌ها بار برایم ارزشش بیشتر از سلامی است که در یک کشور دیگر می‌شنوم. حتی هوای دود آلود این کشور با هوای کشورهای دیگر فرق دارد. چون همه چیزش برای من آشناست. درختش، برفش، مردمش همه و همه برای آدم آشناست و حال و هوای دیگری دارد.     

اگر صحبت دیگری دارید بفرمایید.

از شما و همینطور از محبت مردم سپاسگذارم. به خصوص از کسانی که می‌آیند تئاتر می‌بینند و عمدتا نسل جوان هستند، بسیار سپاسگذارم و دستشان را می‌بوسم. از همین جا تقاضا می‌کنم مسئولین قدر این تئاتر و این تماشاچی‌ها را بدانند و پروبالش را بگیرند. از هنرمندان هم می‌خواهم که افتاده تر باشند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد