یادداشتی بر نمایش ویتسک، داستان ناتمام، به کارگردانی ناصر حسینی مهر که این روزها در تالار مولوی در حال اجراست.
مهم نیست ویتسک چه کسی است. اسبی نجیب یا سرکش، سرباز، حمال، موش آزمایشگاهی، موجودی نخود خور، کتک خور، همسری بیدست و پا، آشغالجمعکن، قاتلی خطرناک، روانپریشی مالیخولیایی، اصلا یک فضله به تمام معنی، مسئله اینجاست که ویتسک پیش از هر چیز یک تیغهی ریش تراش است. تیغهی ریش تراشی که توی دنیا تاب میخورد، تاب میخورد و آواز میخواند، بچرخ، بچرخ، بازم، بازم.
کارل گئورگ بوشنر، انقلابی آلمانی در سالهای 1836 ویتسک را دوباره خلق میکند. دوباره از این جهت که ویتسک یک بار دیگر در زندگی واقعیاش به مرگ محکوم شده بود و در میدان اصلی لایپزیک سرش زیر گیوتین رفت. نام اصلی این شخصیت حقیقی، یوهان کریستین ویتسک بود. سربازی ساده که در ارتش به کار کلاه دوزی مشغول بود. ویتسک به جرم قتل معشوقهاش که به او خیانت کرده بود، بازداشت و محکوم به مرگ شده بود. وکیل مدافع اونتوانست روانپریشی او را به دادگاه ثابت کند. آن زمان بوشنر هشت ساله بود و پدرش که پزشکی عالی رتبه بود، درمقالاتی به کالبدشکافی این قتل پرداخت. همین اسناد بعدها به بوشنر کمک کرد تا یکبار دیگر ویتسک را زنده کند و این بارهمه آیندگان را به دادگاه علنی او بکشاند. دادگاهی که نه تنها باید درباره این قتل و روانپریشی ویتسک، بل درباره تمامی عواملی که باعث میشود ویتسکها دست به عملی جنایتکارانه بزنند تصمیم بگیرند.
دورانی که ویتسک در نمایشنامه خلق شد و به زندگی برگشت، دوران سربازخانهها بود. سربازخانههایی که مثل قارچ روییدند تا حامی نظام پوسیده و فاسد ارباب - رعیتی باشند. پادگانهایی که به بهانه برقراری نظم و قانون، رعب و وحشت را در شهرها حاکم میکردند. ملال، فقر، بیماری، خشونت، روانپریشی، همهی آن چیزهایی بود که از لاشه فئودالیسم مرده ساطع میشد. سروان درنمایشنامه ویتسک، نماینده سیستم سرکوبگر و البته آنتاگونیست آن زمان است. بالای سر این مردار، بورژوازی تازه به دوران رسیدهای ایستاده بود که با تکیه بر پول و سرمایه در صدد تسخیرمطلق جهان بود. دکتر، نماینده این طبقه است که موجودیت انسانی ویتسک را تا حد یک موش آزمایشگاهی پایین میکشد. درهرحال ویتسکها برای سروان و دکتر چیزی بیش از فقرای بی سر و پای غرق در بی بندوباری و کثافت نیستند. فقیر، چیزی که بورژوازی برای ادامه حیات خود به شدت به آن نیاز دارد تا زیر پاهای پر شتاب خود له کند. درچنین دنیای بیامید و بیخلاقیتی است که ویتسک دست به قتل میزند. برای این آدمها دنیا چیزی بیشتر از سطلی وارونه نیست که در پایان نمایش ویتسک روی سر خود میکشد. سطلی تو خالی، بدون چشم انداز و تنگ. ویتسک نماینده دوران سیاه اجتماعی سالهای 1815 آلمان است. وقتی که ناپلئون در جنگ واترلو شکست میخورد و دولتهای اروپایی میخواهند جامعه بزرگ اروپا را به سالهای پیش از انقلاب فرانسه برگردانند. سالهایی که سراسر اروپا را نظامهای دیکتاتوری فراگرفت. فقر و تنگدستی بیداد میکرد. مردم را از روستاهای خود آواره میکردند تا برای پیدا کردن اندکی نان و جای خواب به شهرها هجوم بیاورند و در کارخانههایی که کم کم داشت جای زمینهای کشاورزی را پر میکرد، بیگاری کنند. بوشنر درنامه ای به خانوادهاش مینویسد: دشمنان آزادی فقط شاهزادگان کله پوک و ابله نیستند، بله ثروتمندان، دشمنان اصلی انسانیت هستند..." بوشنر پیش از این که نویسنده باشد یک انقلابی بود. او در شهرهای گیسن و دارمشتات تشکیلات انقلابی، تحت عنوان "انجمن حقوق بشر " راه میاندازد. به همین دلیل هم یک روز به اتاق او هجوم میآورند اما مدرکی علیه او پیدا نمیکنند. سرانجام در 1835 در دادگاههای شهر افن باخ بازجویی میشود اما پیش از این که احضاریه به دست او برسد از خاک آلمان میگریزد و از مرز فرانسه به استراسبورگ میرود. در سالهای دور از وطن است که دست به نوشته میبرد و "مرگ دانتون" ،" لنتس" ودیگر آثارش را مینویسد. گئورگ بوشنر در 23 سالگی در زوریخ به دلیل عفونت تیفوس از دنیا رفت. وی در یکی از نامههایش مینویسد: شاید دیدهاید، یا حتی در موردی از سر بد اقبالی، تجربهی شخصیتان به شما نشان داده که درجهای از بدبختی وجود دارد که آدم را مجبور میکند همه چیز را فراموش و هر احساسی را در خودش بی حس کند. بله! مردمی هستند که فکر میکنند در چنین شرایطی بهتر است آدم آنقدر گرسنگی به خودش بدهد که بمیرد. اما من این وضعیت را پس زدم و به زندگی بازگشتم. چند وقت پیش درخیابان به ناخدای کوری برخوردم که میگفت اگر به خاطر تامین معیشت خانوادهاش نبود خودش را میکشت. وحشتاناک است! به راحتی میشود فهمید که برای هر کسی میتواند وضعیت مشابهی وجود داشته باشد. وجود چیزی که مانع شود از تناش لنگری بسازد و آن را از کشتی شکستهی دنیا توی آب بیندازد. پس شگفت زده نخواهید شد اگر در خانهتان را بشکنم، بپرم توی اتاقتان و دست نوشتهام را بیندازم توی بغلتان و از شما درخواست محبت و لطف کنم که این دست نوشته را هر چه سریعتر بخوانید. دست نوشته ویتسک، دست نوشتهای ناتمام و پراکنده بود که بعدها توسط نویسندهای به نام کارل امیل به کمک مواد شیمیایی به طور تقریبی قابل خواندن شد و در سال 1879 به چاپ رسید.
نمایش ویتسک به کارگردانی ناصر حسینی مهر، در هیاهوی کارناوال دسته طبل نوازان آغاز میشود. هیاهو برای آیندهای که قراراست زیستی غنیترو مشتاقانهتر را نوید دهد. اما این همان سیستم سرکوبگر تازهای است که دیگر نه با چوب و چماق که با شعار پول، بازار و البته علم و دانش، با زرق و برقها و زنگولههای پر سر و صدا از راه میرسد. ویتسک در برابر این کارناوال تو خالی، بیانیه خود را، در حالی که ماسک اسبی بر سر کشیده، با زبانی پریشان اعلام میکند. " آقایان، اینجا یک اسب سرکش است. میبینید؟ این حیوان خودِ طبیعته. طبیعت نامطلوب. منظورش اینه که: انسان سعی کن طبیعی باشی! تو از گرد و خاک و کثافت آفریده شدهای. اون وقت میخوای بیشتر از گرد و خاک و کثافت باشی؟"
صحنه نمایش میدان سنگی خشنی است. با سنگهای برآمده و تیزی که اصلا برای راه رفتن مناسب نیست. دورتا دور آن با ریلهای آهنی محصور شده است. ریلها، واگن قطاری را که گاهی به زبالهدانی کثیفی بدل میشود، در چرخشی سرگیجهآور دراین دایره بسته میگردانند. چرخه زمین، زندگی، تاریخ و حکومتهای سرکوبگر که میآیند و میروند. درانتهای صحنه و خارج از این رینگ هولناک، خانهای ناامن به هیئت فلشی به سمت هیچ کجا قرار دارد. خانهای که روی یکی از ضلعهای خود به صورت کج بنا شده وهر لحظه بیم آن میرود که سقوط کند و شیرازهاش ازهم بپاشد. صحنهها پازلهای کوتاه کوتاه و جدا افتادهای است که با روشن شدن نور صحنه آغاز میشوند و با خاموش شدن نور میمیرند. بازیگران روانپریشان مالیخولیاییای هستند که همه به اتفاق از یک نوع زبان پریشی رنج میبرند. هیچ کدام قادر نیست احساس و شناخت خود از جهان را به درستی به دیگری تفهیم کند. از این جهت بازیگران تنها و بی پناه در صحنه میچرخند. بی این که هیچ کدام ارتباط حسی کاملی با هم بر قرار کنند. بی این که حتی جنس بازیهایشان به هم شبیه باشد. هر کدام ساز کوک نشده و گوش خراش خود را میزند. رفتارهای زشت و چندشآور، سر و وضع آشفته بازیگران، تف و عرقی که از سر و روی آنها در فضای تالار فواره میکند، رنگهای سرد و ریتم کند نمایش بیشتر از هر چیز دنیای بیامید بوشنر جوان را نشان میدهد. دنیایی که برای کودک پلاستیکی نمایش هم که در پایان بی پناه و عریان روی ریلهای همیشه چرخان گذاشته میشود، جای مناسبی برای زیستن نیست. دنیایی که درآن افراد زندگی کردن را آغاز نمیکنند مگر این که مردن را بیاموزند. شاید بتوان گفت خشونت پنهان و آشکار، فصل مشترک تمامی صحنههاست که البته با قتل ماری به دست ویتسک به اوج خود میرسد. د رصحنهای که ویتسک سر دسته طبل نوازان را به همسرش در میدان میبیند تنها میتواند با سوت زدن دائم اعتراض خود را بیان کند، که همین نیز باعث میشود طبال با چکمههای سیاه و براق خود به پهلوهای او بکوبد. آنچنان که دیگر رمقی برای سوت زدن باقی نماند. در جایی از نمایش ویتسک میگوید:" شیطان بچرخ، بچر، باز هم، باز هم، گناه، گناه، همه دارن توی هرزگی غلت میخورن، زن و مرد، ادم و حیوون. بچرخ، بچرخ، باز هم، باز هم" حسینی مهر تعبیر جالبی در باره ویتسک دارد. او ویتسک را زخم باز مینامد.
در صحنهی پایانی وقتی که دیگر ویستک همسرش را در میدانی خالی به قتل میرساند، مه رقیقی فضای تالار را میپوشاند. مه رقیق و ماه خونین حلال شکلی که چون خنجری بالای سر این دایره جنون خودنمایی میکند، سنت رمانتیکهای سالهای 1820 تا 30 را به یاد میآورد. رمانتیسمی که آخرین نفسهای خود را میکشید و میرفت تا جایش را به سنتهای دیگر بسپارد. به راستی و به حق، ویتسک نمایش مناسبی برای پایان این سنت و دوران شوم آن سالها بوده است.