گفتگو با ناصر حسینی مهر
ویتسک کودکی که خیلی تنها بود
نمایش ویتسک، داستان ناتمام، این روزها در تالار مولوی در حال اجراست. این نمایش داستان نیمه تمام گئورگ بوشنر انقلابی آلمانی است که سالها بعد دست نوشته نیمه تمام او به چاپ رسید. زمانی که دیگر خودش زنده نبود تا اجرایی از این اثر ببیند. این نمایشنامه هنوز هم تازگی خود را حفظ کرده و بارها به صحنه رفته است. با ناصر حسینی مهر کارگردان این نمایش گفتگوی کوتاهی داشتیم که میخوانید.
چرا از بافت تاریخی اثر در اجرای خود فاصله نگرفتید؟
پیش از پاسخ دادن به این موضوع باید بگویم که ما به هیچ وجه ملزم نیستیم با سلیقهی اجرایی منتقدان و یا حتی خواستههای تکنیکی تماشاگران با اثری رابطه بگیریم. نحوه خلاقیت و چگونگی اجرای هر نمایشنامهای به عهدة کارگردان و گروه اجرایی اوست. در نتیجه برای مدرن بودن یا مدرن شدن اثری هیچ الزامی در فاصله گرفتن از بافت تاریخی آثار دراماتیک نیست. هنوز هم در جهان نمایشنامههای شکسپیر یا مولیر و برشت با همان بافت تاریخی در شکل، اجرا میشود و از استقبال فراوان تماشاگران هم برخوردارند. به طور مثال تا چند وقت پیش خسیس مولیر در کمدی فرانسز پاریس به سنتیترین شکلش اجرا شد و مورد توجه و تقدیر قرار گرفت. هنر در اشکال بیرونی اجرا، توصیه ناپذیر است و به تعداد کارگردانان سلیقههای کارگردانی وجود دارد. آنچه اهمیت دارد ارتباطی است که باید بین اجرا و مخاطب برقرار شود و تبادل و انتقال تجربیاتی صورت بگیرد. به قول یوجنیو باربا اجرای تئاتر مثل لحظهای است که کاروانها با هم روبرو میشوند. بازیگران در حکم این کاروانیان هستند و تماشاگران هم در حکم کاروانیانی دیگر که به مبادله و داد و ستد میپردازند و کالاهای این داد و ستد چیزی نیست جز شناخت خالص و ناب هر دو طرف از یکدیگر. اما در پاسخ شما میتوانم بگویم که اجرای ما از «ویتسک» این فاصله در بافت تاریخی، به طور آگاهانه انجام پذیرفته. چه در طراحی صحنه و چه در لباسها و آکسسوار و موسیقی، چنان که در یک نگاه گذرا هم میتوان پیبرد که بافت تاریخی به هیچ وجه به دوران بوشنر، قرن نوزدهم و حتی قرن بیستم شباهتی ندارد. اما اگر منظورتان رنگ و جنس متن بوشنر هست باید بگویم که هر چند اجازه نداریم در هیچ متنی دست ببریم اما آقای حکیمرابط بازنگری و پرداخت بسیار تازهای از این اثر کلاسیک ارائه داده که کلام در دهان بازیگر و گوش تماشاگر از بافتی امروزی برخوردار است.
افراد نمایش و حتی ویتسک هر کدام نماینده یک طبقه و یا یک نوع تفکر در اجتماع آن روزگار بوشنر هستند و این به وضوع در اجرای شما هم دیده میشود. کمی بیشتر درباره این طبقات اجتماعی که امروز به نظر میرسد کمی مغشوش و درهم شده است صحبت کنید.
به اعتقاد من مغشوش نشده، بلکه شکل تکامل یافتهتری به خودش گرفته است. همانطور که آگاهید، گئورگ بوشنردر نیمة نخست قرن نوزدهم زندگی میکرد و در آثارش زندگی و اجتماع همان دوران را هم انعکاس داده است، دورانی که نظام فئودالیسم با انقلاب 1789 فرانسه متزلزل شده بود و روشنگری و آزادیخواهی رواج یافته بود. البته پس از شکست انقلاب دوم فرانسه در 1814 سراسر اروپا دوباره به دست نظامهای فاسد و تاریک اندیش و سرکوبگر افتاد و چون ماشین جنگ در آن سالها خزانههای دولتی را خالی کرده بود، اوضاع اقتصادی اروپا هم خراب شد و نه تنها ورشکستگی را به وجود آورد بلکه کشاورزی و تولید را هم از بین برد و مردم گرسنه برای زنده ماندن هجوم آوردند به شهرها و در سربازخانهها یا در کارخانههای کوچک استثمار شدند. در نتیجه رفته رفته طبقه جدیدی جایگزین دهقانان شد که ساختار اجتماعی را تغییر میداد و آن شکل گیری طبقة کارگر و انسجام بورژوازی تازه رس شد. همین تحولات به دنبال خودش مبارزات اجتماعی جدیدی را به وجود آورد که در نهایت پس از دو قرن منجر شد به این نظام خشک و قدرتمند سرمایهداری که امروزه شاهدش هستیم. منجر به شرایطی که بررسی همه جانبة آن در این وقت تنگ مقدور نیست. اما این مرحلة تاریخی تأثیرات مهمی در عرصة هنر به جا گذاشت و باعث به وجود آمدن مکتب های جدیدی شد مثل رمانتیسم انقلابی و رئالیسم و ناتورالیسم و سمبولیسم و سورئالیسم و اکسپرسیونیم و دهها گرایش هنری دیگر و همینطور ظهور هنرمندان و متفکران برجستهای مثل دکارت و لنتس و گوته و شیللر و هوگو و ایبسن و گوگول و چخوف و صدها نام دیگر. اما در پاسخ شما میتوانم بگویم که دیدگاه اجتماعی بوشنر در آثارش بیشتر متمرکز بود به تقابلِ دو طبقة متخاصم، یعنی طبقة فقیر در برابر طبقة «حاکم»، یعنی مردم تنگدست شهر و روستا در برابر پادشاهان و فئودالها و لیبرالها که ما نمایندگان هر دو جریان را با ویژگیهای دقیق اخلاقی و فرهنگی در نمایشنامهی ویتسک به روشنی میبینیم. از یک سو ویتسک و ماری و آندرس و راهزنان و در سوی مقابل، سروان با آن زندگیِ ملال آور و انگلوارش که مسئولیت حفظ نظام پوسیده و فاسدی را به عهده دارد، همراه با سرکوب مردم. سروانی که درست مثل نظام فئودالیسم هیچ دورنما و آیندهای در انتظارشان نبود به جز شکست و فروپاشی. چنان که از سالهای 1830 به بعد بساط حکمرانی شان کم شد. یا نمونة دیگر در این نمایشنامه، یعنی دکتر که کمی با علم و آزادیهای سطحی سر و کار دارد، بورژوازی تازه به دوران رسیده را نمایندگی میکند.
خشونت، پرده دری، و وقاحت در رفتار همه اشخاص دیده میشد. چنین جامعهای خالی از خلاقیت و رشد است. یک جامعه سیاه و خشونت زده. همانطور که دکتر فاقد خلاقیت است، ویتسک هم فاقد آن است. از این نظر هیچ کدام به دیگری برتری ندارد. دست کم ویتسک با ضمیر ناخودآگاه خود زشتی این نوع زیست را درک میکند. راستی چرا ویتسک خودش را هم همراه معشوقش نمیکشد؟
چه فرقی میکند؟ خب، شما تصور کنید که ویتسک خودش را هم از بین میبرد، چیزی که تغییر نمیکند. فقط شاید شباهتی پیدا کند به نمایشنامههایی مثل «اتللو» و یا آثاری حتی تراژیکتر از آن. به اعتقاد من آنچه در این اثر برای مخاطب اهمیت بیشتری دارد، درک بیاعتناییِ ریاکارانه به سرنوشت انسان از جانب نمایندگان ارتجاع است. حال، این انسان خواه مجبور به خودکشی شود، خواه او را از بین ببرند و یا خواه به زندگی سگیاش ادامه دهد، توفیری نمیکند.
چرا ریتم نمایش کند بود؟ دلیل تکنیکی داشت؟ اگر اینطور است دربارهاش بگویید.
خب، اجرای هر نمایشنامهای ریتم منحصر به فرد خودش را دارد. البته من نمیدانم منظورتان از ریتم نمایش چیست؟ ولی تا آنجا که به اجرای ما مربوط میشود سعی کردیم مجموعة حرکت، بازی، موسیقی، رنگ، نور، فضا و همة عناصر صحنه را در انسجام لازم با ساختار و درونمایهی نمایشنامه به کار بگیریم، خب البته بعضی شبها ممکن است یکی از این عناصر لنگ بزند و به طور مثال نور یا بازیها از جان و روح کمتری برخوردار باشند که بدون تردید کارگردان باید چشمانش به همه اینها باز باشد و هر نوع کاستی را از بین ببرد، به خصوص در آثاری که مثل نمایش ما رویکردهای بصری در آن بر متن و کلام برتری دارد.
به نظر، بعضی از قسمتهای نمایشنامه را حذف کردهاید. سطل وارونه در پایان نمایش روی سر ویتسک میافتد اما بهتر نبود قصه سطل وارونه حذف نمیشد که این نشانه را بهتر درک کنیم؟ یا برخورد زن ویتسک با مادامها.
کدام نشانه؟ کدام برخورد زن ویتسک با مادامها؟ به نظر میرسد شما نمایشنامه را با دقت کافی نخواندهاید.
در اجرا و در نمایشنامهای که در بروشور آوردهاید صحنه پیرزنی که برای بچهها درباره کودکی صحبت میکند که دنیا را سطلی تو خالی مییابد، وجود ندارد.
من قصه آن پیرزن را که در متن اصلی بوشنر وجود دارد، تبدیل کردهام به عناصر بصری نمایش تا نمایش دیدنیتر شود. شما در پایان نمایش کودک را میبیند که روی دایره ریلهای بسته نشسته و ویتسک که گوشهای چمباتمه زده، سطل را روی سر خود وارونه کرده است. این همان قصه پیرزن است.
و سوال آخر این که در پایان نمایشنامه شما کودک را لخت مادرزاد روی ریلها مینشانید. روی دایره تقدیر و زمینی که میچرخد و دایره بسته دولتهای آنتاگونیست. درکنار مادری که چون جسدی وسط خیابان افتاده و پدری که سطل وارونه به سر کشیده است. هیچ امید نیست. نه برای آنها، نه برای ما و نه برای آیندگان.
خب، این نوع نگاه و تحلیل شماست، حتی حق دارید نگاهی سیاسی تندتر از این هم داشته باشید، حتی از نوع بدبینانهاش، اما من حتی المقدور اجتناب میکنم. نمیدانم منظورتان از دولتهای آنتاگونیستی در این نمایشنامه چیست؟ کار من و گروهم تنها هنر است و خلق زیبایی و انتقال آسانش به تماشاگر، آن قدر آسان که شما در پایان کودک ویتسک را در همانجایی نشسته میبینید که در آغاز نمایش خود ویتسک در آن نقطه نشسته بود، بر لبة دایرهای از ریل آهنین که نه ابتدا دارد و نه انتها. حال مایلید آن را دایرة زندگی بنامید یا دایرة تقدیر یا دایرة بستة نظام های آنتاگونیستی، کاملاً آزادید. برای من در آنجا فقط کودکی ساکت و تنها و بیکس نشسته است که با دستان کوچکش نسبت به محیط اطراف چیزی را میطلبد، یا میجوید، یا پرخاش میکند، نمیدانم، بستگی به قدرت تخیل و درک هر کس نسبت به زمانه و تجربههای زندگیاش دارد. هر چه هست ما خواستیم در وهلة نخست فقط طفلی در آنجا نشانده باشیم که بالای سرش گل آفتابگردانی خشکیده قرار دارد، کمی بالاتر هلال خونین ماه در دل سیاه آسمان، و در برابر چشمانش جسدی سرد افتاده بر سنگفرشی خیس. این کودک ما کسی است درست مثل همان کودک دلتنگ قصة مادربزرگ نمایشنامه که «خیلی تنها» بود و ناگزیر در زیستن بر زمینی یخ زده و مملو از رنج و دروغ و خشونت.