یاسمینا رضا نمایشنامهنویس، بازیگر، رماننویس و فیلمنامهنویس فرانسوی است که در سال 1959 در خانوادهای که از مهاجران یهودی بودند در شهر پاریس به دنیا آمد. مادرش نوازنده ویولون و اهل مجارستان بود. پدرش یک مهندس اهل تجارت و نوازنده پیانو بود که با داشتن اجداد ایرانی در شهر مسکو متولد شده بود. هنگامی که رضا دختری جوان بود به نوشتن داستانهای کوتاه علاقه داشت . پس از اتمام تحصیلات دبیرستان او به دانشگاه پاریس و مدرسه ژاک لوکوک رفت.
آغاز کار او با بازیگری بود اما خیلی زود دریافت که بازیگری نمیتواند خواستههای او را تامین کند. وی در سال ۱۹۸۷، نخستین نمایشنامه خود با نام «گفتگوهای پس از خاکسپاری» را نوشت که با موفقیتی چشمگیر مواجه شد و جایزه مولیر را از آن خود کرد. پس از آن "مسخ کافکا" را برای اجرایی از رومن پولانسکی ترجمه کرد و دوباره جایزه مولیر را کسب نمود. در سال ۱۹۹۴ با نمایشنامه "هنر" به اوج شهرت رسید. این نمایشنامه در شهرهای پاریس، لندن و برادوی اجرا شد. او همچنین به خاطر این نمایشنامه در سال ۱۹۹۸ برنده جایزه تونی شد و در سال ۲۰۰۳ نخستین رمان خود با نام «حرمان» را منتشر کرد.
مضمون بیشتر آثار رضا درباره روابط هستند، روابط با خانواده، با دوستان و ... که همواره با تنشهای دراماتیک همراهاند. کاراکترهای اکثر آثار رضا نگران خودشان هستند. وی را موفقترین نمایشنامهنویس دهه آخرقرن بیستم فرانسه میدانند. یکی دیگراز کارهای او نمایشنامه "زندگی ×3" است. در ادامه مصاحبهای را میخوانید که سیمون هتن استون ((Simon Hattenstoneدر روزنامه گاردین در مورد وی به چاپ رسانده است:
یاسمینا رضا بیش از آنکه یک نویسنده باشد یک پدیده فرهنگی است. آثار رضا به مدت 5 سال در تمام بازارهای غربی بیشترین فروش را داشتند. نمایشنامه "هنر" داستان سه دوست است که یکی از آنها یک تابلو نقاشی را به قیمت 000/20 پوند خریداری میکند و داستان از اینجا آغاز میشود. این نمایشنامه به 35 زبان زنده دنیا ترجمه شد، بسیاری از جوایز بین المللی را از آن خود کرد و در حدود 200 میلیون پوند در سراسر دنیا فروش داشت.
"زندگی ×3" که با بحث ومشاجره 4 محقق علم نجوم آغاز میشود، در سالن تئاتر ملی فرانسه به اجرا در آمد و با استقبال انبوه مردم روبه رو گردید. (اخیرا نیز این نمایشنامه در سالن تئاتر محراب در ایران به نمایش در آمد).
یاسمینا بانویی 40 ساله است که در پشت پردههای کافه هتل سنت جرمن (St Germaine)، مکانی که او برای دیدار ما انتخاب نمودهاست، نشسته است. او مانند عروسک خیمه شب بازی است. بزرگتر و کوچکتر از زندگی: اندامی باریک و دستانی ظریف اما صورتی بزرگ لبانی برجسته و براق، بینی کشیده، چشمانی بزرگ به رنگ قهوهای دارد. مادرش مجارستانی و پدرش ایرانی- روس بود. خودش فرانسوی و یهودی است. چهرهاش به خوبی نمایانگر اجداد اوست.
چاییاش را مزه مزه میکند در حالی که به صورت تدافعی پاهایش را روی هم انداخته است. قبل از اینکه من از او بخواهم، میزبان به خوبی به من فهماند که چقدر کم تن به مصاحبه میدهد، که چقدر خبرنگاران حقایق را وارونه جلوه میدهند، اینکه چقدر خسته است به خاطر بازی در نمایش زندگی×3 البته همراه با زحمت نوشتن نمایشنامه، دغدغه اداره یک خانواده و نگهداری از دختر 12 ساله و پسر جوانترش و خستگی از اینکه مجبور به حضور در یک مصاحبه هستی در حالیکه هیچ چیز برای گفتن به خبر نگاری نداری که در هر صورت آنچه را که خود بخواهد میشنود…..اگر من کمی بیشتر دلیر بودم برای حضورم در آن لحظه از او عذر خواهی میکردم و هرچه سریعتر آنجا را ترک میکردم. اما برعکس، من برای خودم یک فنجان قهوه سفارش دادم و لذت یک وعده غذای لذیذ را در خیال خود پروراندم!!
رضا قبلاً یک بازیگر بود. پس از یک دهه دوری از صحنه تئاتر، او در نمایش زندگی ×3 نقش "اینس" را بازی کرد. خودش در رابطه با این نقش میگوید: "پیشنهاد این نقش به من برایم تعجب آور بود. اینس در نقش یک قربانی است، شخصیت من به نقش سونیا که یک زن مدیر است بسیار نزدیکتراست. سونیا ریسک پذیر، بسیار پیچیده و قدرتمند است."
نمایشنامه زندگی ×3 سه الگوی متفاوت از یک داستان را ارئه میدهد. سونیا با یک شخصیت دانشگاهی موفق به نام هنری که میتواند باعث شکست یا موفقیت علمی همسرش بشود، ارتباط دارد. از نظر من شما میتوانید در یک لحظه همه چیز باشید. در زندگی واقعی هیچگاه همه چیز زیبا نیست پس چرا باید در دنیای هنر اینگونه باشد؟"
او لبانش را باز کرد و خندهای بسیار تآثیر گذار بر لبانش نقش بست. گویی یاسمینا قصد دارد تمام دنیا را ببلعد. برای چنین خندهای شما باید سالها مقابل آینه تمرین کرده باشید! او میگوید با نوع نگاهی که ما به نمایشنامههایش داریم موافق نیست. به راستی چرا ما اصرار داریم همه آنها را با نگاهی کمدی تفسیر کنیم؟ این برای من خجالت آور است که سالن نمایش زندگی ×3 را ترک کنم در حالی که تصور میکنم این نمایش تنها در رابطه با یک مشاجره با دو مهمان ناخوانده در یک روز بعدازظهر به همراه سروصدای یک کودک بوده است. رضا به آرامی سعی میکند نگاه مرا اصلاح کند: "این نمایشنامه در مورد کوچکترین مسائل زندگی است مانند یک شکلات و یا امور ساده خانگی اما در عین حال یک نمایشنامه متافیزیکی است. به نظر من این نمایشنامه نسبت به دیگر آثار من بار متافیزیکی بیشتری دارد"
به نظر من این عالی است! یک نمایشنامه متافیزیکی در مورد پنیر!!
یاسمینا کاملا جدی و بدون هیچ لبخندی اینگونه ادامه میدهد: " این نمایشنامه در مورد ستارگان نیز هست. عباراتی وجود دارد مانند: ما ناچیز و بی مقدار نیستیم... زمان ما بی اهمیت است اما ما بی مقدار نیستیم... عباراتی در این نمایشنامه وجود دارد که من به آنها افتخار میکنم مانند: فرزند شما یاد بود با ارزشی ساخته است و فردا آن را تخریب خواهد کرد. در این دنیا شما همه چیز را نابود میکنید حتی خودتان را" رضا معتقد است این جمله معانی چند پهلو دارد در حالیکه بینندگان خنده کنان بعد از ظهر خود را طی میکنند. در حین نمایش آنها به بحث و جدلی که دوستان در مورد پرده نقاشی سفید دارند میخندند، به ظواهر و یا نحوه تلفظ کلمات میخندند و یا در طول مسیر به سمت کافه تمام مدت به صحنهای میخندند که دوستان در مورد پرده سفید نقاشی بحث میکنند که آیا میتواند اثر هنری بزرگی باشد یا خیر؟ "کسانی که میخندند همیشه مشکل سازند، خطرناکند. آنها همیشه مسیر دید تماشاگران را تغییر میدهند. یک نمایش سنگین و عمیق میتواند بسیار سطحی تعبیر شود. نمایشنامههای من اکثراً کمدی تعبیر شدهاند اما من فکر میکنم که آنها تراژدی هستند. آنها تراژدی خندهدار هستند اما در اصل تراژدی هستند. این میتواند ژانر جدیدی در حوزه تئاتر باشد."چرا نمایشنامه "هنر" یک تراژدی است؟ رضا میگوید: "چون این نمایشنامه میتواند دو دوست را از هم جدا کند، میتواند باعث جدایی بین افراد شود... اگر این نمایشنامه را بخوانید متوجه میشوید یک متن اندوه آور است". البته رضا اغلب تأکید میکند که از شکسته نفسی بی مورد متنفر است.
نگاه تراژیک او به زندگی به سالها قبل باز میگردد. " من در دوران کودکی آموختم: که همه میمیرند، انسانیت شرم آور است. من هیچ نگاه خوش بینانهای به انسانیت نداشتم و به آن باور نداشتم. همه غرائز اولیه ما شرم آورند." از او پرسیدم آیا غرائز اولیه او هم شرم آورند؟ پاسخ داد: البته! من در تلاشم تا آنها را اصلاح کنم هر روز سعی در ارتقاء شخصیت خود دارم". دوباره پرسیدم چه خصلتی از خود را شرم آورترین میداند؟ پاسخ داد: "من این سئوال شما را پاسخ نخواهم داد. مانند همه انسانها هستم. یک اژدهای درنده نیستم اما به خوبی آگاهم که اگر مراقب خود نباشم چه موجودی خواهم شد!"
در همان حین که او در مورد روحهای منجمد شده آدمیان سخن میگوید و در مورد ذهنهای تحلیل رفته و بدنهای تخریب شده، من در این فکرم که آیا میزبان من تصمیم ندارد از من بپرسد که: کمی کیک میل دارید؟ شاید اینگونه مصاحبه کمی روانتر و زیباتر به پیش رود!
او میگوید: اخلاقیات او را از پستی و بی شرمی عریان باز میدارد. این سخن مرا متوجه رمان او Hammerklavier میسازد. خودش میگوید: "پاسخ همه سئوالات شخصی که از من میپرسید در این کتاب مییابید. این کتاب یک بیوگرافی است. تصمیمی بر انتشار آن نبود این کتاب برای خودم نوشته شده بود." پرسیدم چرا با انتشار آن موافقت کردید؟ "روزی متوجه شدم که صفحات زیادی نوشتهام، آنها را بازخوانی کردم بسیار جذب آنها شدم. از دوستانم خواستم آن را بخوانند آنها معتقد بودند که باید آن را منتشر کنم. این کتاب آنقدرها هم که تو فکر میکنی شخصی نیست، همه پدر دارند، همه دارای فرزند هستند... واکنون من خوشحالم که این کتاب چاپ شد."
در بخشی از این رمان میخوانید: که او در مراسم تشیع جنازه مارتا همکار سابقش حاضر میشود. روح مارتا او را مورد توبیخ قرار میدهد که چرا شاخه گلی برای او نیاورده است و مارتا خود جواب میدهد که میدانم تنبلی بر تو غلبه کرده و همچنین فکر میکنی که یک زن مرده اصلا ارزش یک شاخه گل را هم ندارد. اینجا بود که متوجه شدم مدت زیادی را باید منتظر کیک بمانم!
Hammerklavierرمانی است بسیار جذاب و تأثیر گذار. کوچکترین فصل این کتاب به عنوان پیش نویسی از خاطرات تدوین شده است و به هر دلیلی رضا خود را متقاعد میکند که جمع آوری همین پیش نویسها آنها را تبدیل به یک شاهکار میکند. گاهی زیبا، اغلب پر از ادعا و همیشه هشدار دهنده است. لحظات عاشقانه زیادی در این کتاب هست: لحظاتی که پدرش خیره در آینه به بدن نحیفش مینگرد و لحظات آخر زندگیش را میگذراند؛ دیدن قرارگاه آشویتس؛ برای آرزوهای بزرگ فرزندانش؛ برای شریکش دیدیر مارتینی(Didier Martigny) که یک کارگردان است. اما هنوز هم او به وحشی گری دنیا و خوی انسانی حتی خودش باور دارد! گویی رضا به شخصیت واقعی خود دست یافته است.
در مقطعی او با حقارت کامل در مورد دنیای مدرن سخن میگوید. " امروز ما هر کجا میرویم همه این دنیا را تحسین میکنند، هیچ کس ساکت نیست حتی یک نفر هم در کنج عزلت نمینشیند. زود باشید تشویق کنید! وجود خود را ابراز کنید، بخشی از این دنیا باشید. عمیقترین قضاوت های خود را با صدای بلند ابراز کنید... هر کس به اینکه به این جامعه خفت بار متعلق است افتخار میکند این جامعه نوینی که مجموع افراد آگاه و هوشمند است."
من از نمایشنامه هنر و زندگی ×3 متنفر بودم و هر چه بیشتر با رضا سخن میگویم بهتر دلیل آن را میفهمم. رضا در بالاترین نقطه همین جامعه خفت باری نشسته است که آن را محکوم میکند. نمایشنامههایش منبع خوبی هستند برای جلسات سخن پراکنی که او آنها را رد میکند. مفاهیم احتمالی عقلانی نیز در نمایشنامههایش تنها جنبه زرق و برق دارد. از او پرسیدم آیا واقعا به نجوم علاقه مند است؟: "نه آنچنان. به نظر من موضوعات آنقدرها هم مهم نیستند، سبک و روشی که ما با آنها برخورد میکنیم مهم است. این مسئلهای است که یک نمایشنامه را موفق میکند یا به شکست میرساند". او معتقد است حقیقت در لابه لای مجادلات و یا سکوت بازیگران نهفته است. تراژدی در روابط انسانی تعریف میشود در عین حال شما باید مراقب سقوط شخصیتها به بعد تراژیک نیز باشید.
اصطلاح جدیدی اخیرا برای توصیف آثار یاسمینا رضا توسط منتقدان به کارمیرود: چیزی شبیه یک ایده بزرگ(The bigidea lite)او میگوید این تعبیر مغرضانه است. او معتقد است دسترسی آسان به هر چیزی باعث بی ارزش جلوه پیدا کردن آن میشود. "این نکته قابل توجه است که افراد برای دیدن نمایشنامهای پول میدهند. من نمیخواهم خودم را با نمایشنامه نویسان بزرگ مانند شکسپیر و مولیر و... مقایسه کنم. اما همه آثار بزرگ این هنرمندان به راحتی برای همگان قابل دسترسی بود و به همین دلیل به آثار کلاسیک تبدیل شدند. آثار من قدری پیچیدهاند اما در عین حال مفرح و سرگرم کنندهاند".
آیا تاکنون اعتماد به نفس خود را در نوشتن از دست دادهاید؟ "نه هرگز" کلماتش، صدایش و زبان بدن او شکست ناپذیری را القا میکند. فقط چشمانش چیز دیگری میگفت. چیزی نمانده بود اشک از آنها سرازیر شود. آیا او اعتماد به نفس درونیش را از دست داده؟ او ادامه داد: "من به عنوان یک نویسنده اعتماد به نفس خوبی دارم اما به خودم اعتمادی ندارم". او این گونه سخن خود را تکمیل میکند که یاسمینا رضا به عنوان نویسنده، بسیار متفاوت است نسبت به یک مادر، عاشق یا دختر و... "شاید اینگونه به نظر نیاید اما من فرد خجالتی هستم". من فکر میکنم با رضا به عنوان فرد معمولی ارتباط بهتری برقرار میکردم تا به عنوان یک نویسنده!
من از یاسمینا پرسیدم آیا چیزی هست که او را به شدت عصبانی کند تا حدی که جیغ بلندی بکشد؟ پاسخ داد: "نه! من با این روش احساسات خود را بروز نمیدهم. به داد زدن در این زمانه اعتقاد ندارم. کاری را از پیش نمیبرد. این کار باید زمانی انجام میشد که هیتلر به قدرت رسید. اما اکنون چیزی را نمییابم که خودم را در آن تا این حد درگیر کنم. در حالیکه بسیاری از افراد مشهور خود را به راحتی در گیر مسائل میکنند اما من به این رفتار شک دارم."
همانگونه که خودش میگوید: او به انسانیت باور ندارد.
دنیای ساخته ذهن او به طرز خفه کنندهای منزوی است و شخصیتش کاملاً خود شیفته است. در پایان رمانش او در حالیکه سوار بر قطار از لندن به پاریس بر میگردد از پنجره به بیرون نگاهی میاندازد و برای لحظهای اجازه میدهد تخیلش رها شود : " از کنار خانههای آجری که آکنده از روحیهای غمناک هستند میگذریم. چه کسی در این خانهها زندگی میکند؟ چند مایل دورتر من دیگر به آنها فکر نمیکنم. من به چیزهایی فکر میکنم که همراه مناند و با من مسافرت میکنند. برای جهانی که خارج از من نیست. آنچه بیرون از من است تنها تصویری از جهان درون من است."
رضا از جا برخاست وگفت: من گرسنهام. از من پرسید: "در پاریس میمانی؟" گفتم: نه. بلیط قطار برای امشب رزرو کردهام. رضا: "اوه! فقط برای مصاحبه با من آمدهای؟ چه بد! امشب فرصت آن را داشتی که مرا در حین اجرای تئاتر ببینی!" این را گفت و رفت...
در همان حین که مشغول جمع آوری وسایلم بودم پیش خدمت گفت: ببخشید آقا! شما صورت حساب را پرداخت میکنید؟!