محیط تئاتر برای من مثل خانه پدری است
محبوبه بیات از اولین زنانی بود که به دانشکده هنرهای دراماتیک راه پیداکرد. گوزنها او را به سینمایی کشاند که این روزها دل خوشی از آن ندارد. سال گذشته با نقش خانمچه در نمایش خانمچه و مهتاب نوشته اکبر رادی و کارگردانی مسعود دلخواه به روی صحنه تئاتر آمد.
فکر میکنید تجربه زیسته و نه تجربه عینی چقدر به درد بازیگر خوب شدن میخورد؟
در فیلمهای هالیوودی ستارهها که نقشهای جوانی را بازی میکنند اغلب سن بالایی دارند ولی تماشاگر آنها را به عنوان بازیگرمیپذیرد. چرا؟ برای این که اگر قرار بود به یک دختر 18 ساله نقش را بدهند اصلا نمیدانست عشق چی هست. یک جوان نمیداند رنج چیست، زندگی چیست. یک دختر و پسر جوان 18 ساله خام هستند و هنوز در بوم ذهنشان چیزی نقش نبسته است. بنابراین وقتی میگویید طرف رفت سفر و تو دل تنگش باش، اصلا کسی را به سفر نفرستاده است تا بداند سفر چیست. تجربه حسی دل نگرانی را ندارد. مثل یک بچه دو ساله است که هنوز دستش به سماور نخورده است که بداند سوختن چیست. اصلا به دلیل همین تجربه زیسته است که دنیا نسبت به هنرمندان گذشت بیشتری نشان میدهد. هنرمندان در رفتارهایشان جسارت بیشتری دارند. زودتر ارتباط برقرار میکنند. خلاف آداب و قاعدههای مرسوم اجتماعی گاهی حرکت میکنند. خود این متفاوت رفتار کردن کسب تجربه و آزاد اندیشی با خود همراه میآورد. این طور نیست که بی اخلاق باشند، بلکه نمیتوانند در چارچوبها قرار بگیرند. یا افسرده میشوند و یا عاصی و به انفجار میرسند.
در واقع وجودشان همراه با انتقاد و سرکشی است.
بله. هنرمند باید منتقد باشد و کسی که این تجربهها را نداشته باشد، تصنعی بازی خواهد کرد و تماشاگر میفهمد که او سوختن را نفهمیده است. حتی بازیگر یک مواقعی آنقدر دچار غلیان حسی میشود که ممکن است تاول را زیر پوستش حس کند. خیلی از نقشها هست که وقتی تو با آن عجین میشوی تا یک مدتی دراختیار او قرار میگیری و باید برای رها کردن او تراپی کنی یا سفر بروی و استراحت کنی.
این جسارت برای جستجو کردن از همان جوانی در شما وجود داشت؟
نسل من نسلی بود که دانشگاه را برای اولین بار تجربه میکرد. نسلی بود که مدام سفر میکردند و تعهدات خانوادگی دست و پای زنها را نمیبست. در جامعه آزادتر بودند. کتاب میخواندند و معاشرت میکردند. پای صحبت کردن این و آن مینشستند و دراین معاشرتهاست که آدم چیزی یاد میگیرد و از همه مهمتر وحشت گفتن آنچه که حس میکردند، وجود نداشت. ببینید نسل ما تازه تجربه زن اجتماعی و تازه تحصیل کرده را پیش رو داشت.
تفاوتشان با زن امروز در چیست؟
زن امروز در شرایط دیگری قراردارد. شرایط رقابتی شدیدتر و شرایط اقتصادی بد است. اگر آن روزگار ما باید در بین 50 نفر رقابت میکردیم، امروز این رقابت بین هزاران نفر است. شتاب زدگی زیادی در این نسل وجود دارد. این نسل با دانش اندکشان از زندگی حرکت میکنند. دانشی که اغلب از کتابهای تکنیکی کسب میکنند نه از تجربه زیسته.
پس باید بگوییم که محیط به اجبار، جوانان امروز ما را به سمت جریانهایی سوق میدهد که خیلی هم برایشان مفید فایده نیست.
بله. جهان ما جهان فرهیختگان نیست، جهان روابط است و اتفاقا آدمهای اصلی دست به روابطشان در این جور مسائل خوب نیست. چون اینها وقتشان را برای بارور کردن خودشان میگذارند، نه برای بارور کردن روبطشان.
در چنین شرایطی مطرح شدن به چه چیزهایی بستگی دارد؟
مطرح شدن الان ربطی به پتانسیل شما ندارد. مطبوعات و تبلیغات وغیره مهم است.
اما کسی که کارش را خوب انجام بدهد حتما دیده میشود اینطور نیست؟
من مثل بعضیها نبودم که شتاب مطرح شدن داشته باشم. خوشبختانه جامعه و تماشاگر با یک نوع انرژی تماس برقرار میکند که به محض این که ارتباط برقرار نشد فراموش میشوی. در واقع کسی دنبالت نمیگردد. بود و نبودت کسی را نگران نمیکند. وقتی چهار سال فلان بازیگر را نمیبینند سراغش رامیگیرند و کنجکاوی میکنند. این دیگر هیچ ربطی به تبلیغات ندارد. این یک چیز خداداد است. انرژی کیهانی خداداد است که باید در وجود هنرمند باشد. حتی اگر همه فوت و فن را بدانند که چطور ایزولهاش کنند و ترور شخصیت، باز بین هنرمند و مخاطب یک انرژی الهی حاکم است. کافی است یک بار با مخاطب ارتباط برقرار کرده باشی آنوقت امکان ندارد که فراموشت کنند.
چرا شما کمتر به سراغ سینما میروید و کم کار میکنید؟
یکی دو تهیه کننده هستند که دوست دارم با آنها کار کنم. اگر نقشی باشد، اول به سراغ دوستان دیگر میروند و اگرآنها نباشند سراغ من را میگیرند. باید شرایط زیستیام خوب باشد. کارکردن توی زیرزمینهای نمور و جاهای بد من را دچار ناراحتی میکند. پس آدمهایی میمانند که حاضرند درهر شرایطی و با هر دستمزدی کار کنند. من نباید اضطراب اجارهخانه و شرایط زندگیام را داشته باشم. باید سلامت فکر کنم تا بتوانم کار کنم. وقتی خانمی که معلوم نیست چطور در سن 60 سالگی بازیگر شده است همه این شرایط بد را قبول میکند و میرود بازی میکند خب پس جای من نیست. کارگردانها و تهیه کنندهها هم برایشان مهم نیست که آیا حس درست منتقل میشود یا نه. دنیا پر میشود از آدمهای سیصد تومانی و تهیه کنندههای حرفهای هم دیگر کمتر کار میکنند.
سینما دیگر شما را جذب نمیکند؟
فیلمهایی که الان ساخته میشود بیشتر ادا اطوار است. خنده سالمی درآنها نیست. این خنده بیماری است. مگر آدم به چایی هورت کشیدن می خندد؟ به آروق زدن میخندد؟ اینها تبلیغ زشتی است.
شما هم که حاضر نیستید در این فیلمها بازی کنید.
نکردم. کاری را که مطابق شئوناتم نبوده است انجام ندادهام. حرف من این است که اصلا چرا این فیلمها مجوز میگیرد؟ چرا لال بازی کردن یک بچه عقب افتاده خنده دارد؟ این من را عصبی میکند. اصلا نمیخندم. مردم مصرف کننده هستند و خلاقیت ندارند. ما هستیم که باید جنس خوب به دست آنها بدهیم.
در عوض شما در این سالها حضور پر رنگتری در عرصه تئاتر داشتید معنیاش این است که تئاتر را به سینما ترجیح دادید؟
وقتی که از اداره تئاتر بیرون آمدم و استعفا دادم، چندسالی مطلقا کار نکردم. اما وقتی دوباره وارد فضای تئاتر شدم سالی یک بار روی صحنه رفتهام. با گروههای خوبی هم کار کردم. دکتر قطبالدین صادقی، نصراله قادری، امیر دژاکام، دکتر مسعود دلخواه و دیگران.
چرا تئاتر را ترجیح دادید؟
تئاتر برای من خانه پدری است. میدانید که برایم پول و درآمد چندانی ندارد اما وقتی در تئاتر هستم انگار در خانه قدیمیای هستم، با پنجرههای رنگی و هشتیها و طاقیهای بلند. من عاشق بچهها هستم. دیگر هیچ کس را ندارم. پدر و مادرم که رفتند. دو برادر داشتم که یکی از آنها رفت. فک و فامیل را که دیگر کمتر میبینم و گم شان کردم. کس و کارم همینها هستند و برای تک تک آنها عشق و آزروی خوب دارم. آدم معاشرتی هم نیستم. من از دروغ و ظاهر سازی بیزارم و خوشحالم تا الان این چیزی که شدم و هستم فقط با تلاش خودم بوده است. هیچ کس نمیتواند مدعی باشد که برای من کاری کرده است.
خودتان بیشتر علاقه دارید در سینما فعالیت کنید یا در تئاتر؟
من عاشق نقش خوب هستم. فضای تئاتر را دوست دارم چون محیط سالمتر و صمیمیتری است اما من دلم میخواهد کار خوب کنم. گروه خوب باشد، نقش خودم خوب باشد. هنوز هم کسانی را میبینم که به من میگویند سی سال است داریم با فلان جمله تو زندگی میکنیم. این حرفها برای من مسئولیت به بار میآورد. من نمیتوانم نقشی را بازی کنم که نتوانم جوابگوی مردم باشم. مردم با ما زندگی میکنند. ما الگوهای آنها هستیم شوخی ندارد. زندگیهای ما هم ممکن است عیب و ایراداتی داشته باشد مثل همه مردم. مگر معلمها عاشق نمیشوند؟ مگر دکترها طلاق نمیگیرند؟ اما ما چون الگوی رفتاری هستیم باید بین مردم ادب رفتاری خود را حفظ کنیم. باید حرمت مردم و حرمت شهرت خودمان را حفظ کنیم. تو باید تاوان چیزی را که به دست میآوری بدهی و اولین تاوان شهرت سلب آسایش است. من نمیتوانم به راحتی توی خیابان قهقهه بزنم. چون چهار تادختر جوان من را میبینند. من از رفتار بعضی از دوستان در محافل مختلف تعجب میکنم میگویم اگر کسی شهرت دارد و مورد احترام است دیگر لازم نیست که هیاهو کند.
ولی در شرایطی که لازم است باید حق خودتان را بگیرید.
از این نظر من همیشه آدم جنگجو و حق طلبی بودهام. من در مورد کسانی حرف میزنم که خودشان را هنرمند میدانند و وقتی که در جامعه ظاهر میشوند از همه طلبکارند. مردم چه بدهیای دارند به ما که باید از آنها طلب داشته باشیم. شاید مردم دلشان نخواهد من را ببینند. گرفتارند، کار دارند. موقع فیلمبرداری سریال مهر و ماه در شیراز، با سیاهی لشکرها که کار میکردیم، چندبار به دوربین نگاه کردند و سکانس از نو فیلمبرداری شد. پاسبانی در گوشهای ایستاده بود. به من گفت الان اگر خانم خوروش بود این صحنه را گرفته بودند. چرا؟چون هنرپیشه مورد علاقهاش خانم خوروش بود، من نبودم. اگر مردم تو را نمیشناسند کارخوب کن که بشناسند و برایشان محبوب باشی.
شهرت چه خصوصایتی دارد؟ چه مزهای دارد؟ باید چطور با شهرت برخورد کرد؟
همه آدمها به طورغریزی از این که مورد احترام باشند لذت میبرند. مردم دوست دارند شغلهایی داشته باشند که مورد عنایت مردم باشد. شغل ما دیگر بالاترین حد امکان را دارد که مورد لطفشان واقع بشوی. تا وقتی مردم را دوست نداشته باشی دوستت ندارند. برای من این مهم است که در کنار شهرت محبوبیت هم داشته باشم. برای من حتی آدمهای آن سر دنیا هم مهم هستند. نمیتوانم عکسهای افریقاییها را ببینم. هنوز که هنوز است کینه ژاپنیها را دارم که نسل حیوانات دریایی را بر داشتند و حالا هم دریا از دست آنها عصبانی شده است. گربهها توی حیاط من غذا دارند، ارزنهای توی ایوان مال پرندههاست. روی پشتبام برای کلاغها غذا میگذارم. برای اینکه به خلقت خداوند احترام میگذارم.
به نظر شما باید به سمت شهرت حرکت کرد؟
شهرت خودش میآید. تنها کاری که باید بکنی انتخابهای درست است. گروهی که کار خوب انجام میدهند و کاری که در یاد مردم بماند.
چطور باید شهرت را حفظ کرد؟
نگه داشتنش این است که مغرور و طلبکار نشوی. به قول فروغ فرخزاد کدام قله کدام اوج! روش زندگی خودمان را بعد از شهرت نباید عوض کنیم. هویت خودمان را نباید فراموش کنیم. عقبه جعلی برای خودمان دست و پا نکنیم. اینها به شهرت تو لطمه میزند. شهرت مثل یک گل زیباست که اگر نور کافی نبیند خشک میشود.
درباره معایب شهرت بگویید.
شهرت خیلی بد است. مردم را از تو متوقع میکند دیگر نمیتوانی خودت باشی. هرکس هر مشکلی دارد زنگ میزند. اگر یک روز بخواهی برای خودت بیرون بروی و گریه کنی آنقدر چشم به تو خیره شده است که احساس میکنی دیگر خلوتی نداری. زندانی خودت میشوی. هر انسانی روزهای خوب و بد دارد. گاهی غمگین است ، گاهی گرفتار اما مردم این را متوجه نیستند که ما هم گرفتاریهایی داریم، که بعضی وقتها نمیتوانیم پذیرای حرف و صحبت آنها باشیم. ومحبت بیش از حد که گاهی زیادیاش آزارت میدهد.
از این که شهرت دارید ناراحتید؟
من ناراضی نیستم. وقتی شهرت پیدا کردی باید تاوانش را بدهی. هنرمند وقتی روی صحنه نیم متر از تماشاگر بالا تر میایستند معنیاش این است که بیشتر از او میداند. آگاه تر از اوست و وظیفه دارد مردم را درک کند. اگر از این شهرت میتوانی در جایی استفاده کنی حتما باید خرجش کنی. باید حساس باشی به مسائل مردم.
توقع شما از جامعه چیست؟
جامعه به من بدهکار نیست. او مسئول من نیست که هنرمند شدهام. خلقت من این گونه است. من میگویم زندگی این نیست که چهل پنجاه سال بیاییم و برویم. حتما یک ماموریتی هست که من وظیفه دارم به آن توجه کنم و آنچه را که زودتر از مردم عادی درک میکنم به او منتقل کنم. اگر جامعه دچار مشکلاتی است من در قالب نقشهایم منعکس کنم. صدایشان را به گوش کسی برسانم.
دوست دارید کدام یک از نقشهایتان را دوباره بازی کنید؟
ننه دلاور. کار دانشجویی به کارگردانی محمدرضا صادقی که دردانشکده بارزگانی اجرا شد و به خاطر مشکلاتی که به وجود آمد مجبور شدم کار را نیمه رها کنم.
آن موقع چند سال داشتید؟
بیست و سه چهار سال.
آن سالهای اولیه تصورتان از تئاتر چه بود؟
من فکر میکردم وقتی به محیط هنری میآیم همه شاعرند. شعر میخورند، شعر میپوشند، یک جور بهشت رویایی در ذهنم بود. وقتی آمدم دیدم نه . به قول برشت. آدم آدم است.
چه شد که تصور رویایی شما شکست؟
من روحیه کاسب کارانه نداشتم. وقتی از نمایشی بیرون میآمدم که فکر میکردم آن نقش حق من است تا خانه پیاده میآمدم و گریه میکردم. دروغ و تظاهر آدمها من را رنج می داد.
کدام یک از نقشهایتان را بیشتر از همه دوست دارید؟
آوار سیروس الوند. نقشی که در فیلم مادر علی حاتمی بازی کردم. نقشم را در مسافران بیضایی هم دوست دارم.
چطور شد که جذب تئاتر شدید؟
من 19 ساله بودم که وارد تئاتر شدم. تربیت من جوری است که با حافظ و سعدی بزرگ شدم. همه سعدی میخوانند اما فقط من هستم که باورش میکنم. من با صداقت بیمارگونه آمدم و اولین دروغی که دراین محیط دیدم گریه کردم.
اولین دستمزد شما چقدر بود؟
هزار تومان حقوق میگرفتم و هزار تومان هم اجارهخانه میدادم. اولین باری که من درمشهد رفتم تئاتر ببینم رییس انجمن تئاتر را ملاقات کردم. او به من پیشنهاد داد که اگر دوست داری تو را معرفی کنم چون قرار است دو نفر بازیگر استخدام کنند. آن موقع من درسپاه بهداشت سرباز بودم و قرار شد بعد از ساعت کاری تئاتر کار کنم. مادرم خیلی دوست نداشت که جذب تئاتر شوم اما من آن موقع مشکلات روحی داشتم و فکر میکرد این شغل من را کمی آرام خواهد کرد. فکر نمیکرد رفتنم این همه طول بکشد. ازآنجایی که من همیشه به شرایط کاریام معترض بودهام، در سربازی هم اعتراض کردم و منجر به بیرون آمدنم از آنجا شد. برای اولین بار یک زن سرباز فراری شده بود. مجبور شدم معافی بگیرم و بعد از آن بود که به تهران آمدم و در دانشکده تئاتر درس خواندم.
در صحبتهایتان گفتید دوستی صمیمی با پرویزفنیزاده داشتید، آیا خاطراتی از او به یاد دارید؟
پرویز واقعا یک پدیده است که صد سال یک بار اتفاق میافتد. نمیتوانست یک لحظه آدم عادی باشد. انگار هیچ وقت نمیتوانست آرتیست نباشد. آن موقع که من در اداره تئاتر استخدام بودم پرویز بازیگر مشهوری نبود. هر دری که به رویش میبستند از دری دیگر وارد میشد. طنز گفتاری غریبی داشت. با این حال بسیار خجالتی بود و هر وقت جایی میرفتیم او پشت من پنهان میشد. دو روز قبل از فوتش را به خوبی به یاد میآورم. تولد من بود که به دیدن من آمد. پلیوری پوشیده بود که یقه قرمزرنگی داشت از آنجایی که من هم رنگ سبزش را داشتم.این لباسش به خاطرم مانده است. بعد رفت و دیگراز او خبری نشد. چند روز بعد خوابش را دیدم. دیدم در یک بیمارستان قدیمی روی تخت خوابیده و از درد شکم توی خودش میپیچد. من برای استخدام پرویز با یکی از دوستانم صبت کرده بودم. توی خواب به او گفتم اینقدر ناراحت نباش من برای استخدام تو حرف زدهام و حالامیخواهم بروم آنجا کارت را پیگیری کنم. میگفت نرو! اگر بروی میمیرم. وقتی از خواب بیدار شدم 5 و نیم صبح بود. همانطور آشفته نشسته بودم که یکی از دوستانم دنبالم آمد که برویم فال قهوه. ساعت 2 بعد از ظهر بود و رادیو خبر فوت پرویز را اعلام کرد ولی من متوجه نشدم. وقتی فالگیر فنجان قهوهام را برگرداند زد زیر گریه و گفت گریه برایت افتاده است. آنوقت بود که متوجه شدم چه اتفاقی افتاده است. بعدا از برادر خانمش شنیدم که درآخرین لحظات میگفته است بگویید محبوبه بیاید اگر بیاید من نمیمیرم. هیچ مرگی تا این اندازه من را متاثر نکرده بود.
این روزها زندگیتان چطور میگذرد؟
من خوشبختانه از بچگی اعتیاد کتاب دارم. الان هم دارم رمانی درباره اتفاقاتی مینویسم که شاهدش بودهام. صبح که از خواب بلند میشوم خودم را به دست خداوند میسپارم. اگر کسی چیزی از من بخواهد انجام میدهم. با گلها رابطه خوبی دارم. خوشحالم که تنها هستم و بقیه ساعتها کار و کار وکار.