یاسمینا رضا نمایشنامهنویس، بازیگر، رماننویس و فیلمنامهنویس فرانسوی است که در سال 1959 در خانوادهای که از مهاجران یهودی بودند در شهر پاریس به دنیا آمد. مادرش نوازنده ویولون و اهل مجارستان بود. پدرش یک مهندس اهل تجارت و نوازنده پیانو بود که با داشتن اجداد ایرانی در شهر مسکو متولد شده بود. هنگامی که رضا دختری جوان بود به نوشتن داستانهای کوتاه علاقه داشت . پس از اتمام تحصیلات دبیرستان او به دانشگاه پاریس و مدرسه ژاک لوکوک رفت.
آغاز کار او با بازیگری بود اما خیلی زود دریافت که بازیگری نمیتواند خواستههای او را تامین کند. وی در سال ۱۹۸۷، نخستین نمایشنامه خود با نام «گفتگوهای پس از خاکسپاری» را نوشت که با موفقیتی چشمگیر مواجه شد و جایزه مولیر را از آن خود کرد. پس از آن "مسخ کافکا" را برای اجرایی از رومن پولانسکی ترجمه کرد و دوباره جایزه مولیر را کسب نمود. در سال ۱۹۹۴ با نمایشنامه "هنر" به اوج شهرت رسید. این نمایشنامه در شهرهای پاریس، لندن و برادوی اجرا شد. او همچنین به خاطر این نمایشنامه در سال ۱۹۹۸ برنده جایزه تونی شد و در سال ۲۰۰۳ نخستین رمان خود با نام «حرمان» را منتشر کرد.
مضمون بیشتر آثار رضا درباره روابط هستند، روابط با خانواده، با دوستان و ... که همواره با تنشهای دراماتیک همراهاند. کاراکترهای اکثر آثار رضا نگران خودشان هستند. وی را موفقترین نمایشنامهنویس دهه آخرقرن بیستم فرانسه میدانند. یکی دیگراز کارهای او نمایشنامه "زندگی ×3" است. در ادامه مصاحبهای را میخوانید که سیمون هتن استون ((Simon Hattenstoneدر روزنامه گاردین در مورد وی به چاپ رسانده است:
یاسمینا رضا بیش از آنکه یک نویسنده باشد یک پدیده فرهنگی است. آثار رضا به مدت 5 سال در تمام بازارهای غربی بیشترین فروش را داشتند. نمایشنامه "هنر" داستان سه دوست است که یکی از آنها یک تابلو نقاشی را به قیمت 000/20 پوند خریداری میکند و داستان از اینجا آغاز میشود. این نمایشنامه به 35 زبان زنده دنیا ترجمه شد، بسیاری از جوایز بین المللی را از آن خود کرد و در حدود 200 میلیون پوند در سراسر دنیا فروش داشت.
"زندگی ×3" که با بحث ومشاجره 4 محقق علم نجوم آغاز میشود، در سالن تئاتر ملی فرانسه به اجرا در آمد و با استقبال انبوه مردم روبه رو گردید. (اخیرا نیز این نمایشنامه در سالن تئاتر محراب در ایران به نمایش در آمد).
یاسمینا بانویی 40 ساله است که در پشت پردههای کافه هتل سنت جرمن (St Germaine)، مکانی که او برای دیدار ما انتخاب نمودهاست، نشسته است. او مانند عروسک خیمه شب بازی است. بزرگتر و کوچکتر از زندگی: اندامی باریک و دستانی ظریف اما صورتی بزرگ لبانی برجسته و براق، بینی کشیده، چشمانی بزرگ به رنگ قهوهای دارد. مادرش مجارستانی و پدرش ایرانی- روس بود. خودش فرانسوی و یهودی است. چهرهاش به خوبی نمایانگر اجداد اوست.
چاییاش را مزه مزه میکند در حالی که به صورت تدافعی پاهایش را روی هم انداخته است. قبل از اینکه من از او بخواهم، میزبان به خوبی به من فهماند که چقدر کم تن به مصاحبه میدهد، که چقدر خبرنگاران حقایق را وارونه جلوه میدهند، اینکه چقدر خسته است به خاطر بازی در نمایش زندگی×3 البته همراه با زحمت نوشتن نمایشنامه، دغدغه اداره یک خانواده و نگهداری از دختر 12 ساله و پسر جوانترش و خستگی از اینکه مجبور به حضور در یک مصاحبه هستی در حالیکه هیچ چیز برای گفتن به خبر نگاری نداری که در هر صورت آنچه را که خود بخواهد میشنود…..اگر من کمی بیشتر دلیر بودم برای حضورم در آن لحظه از او عذر خواهی میکردم و هرچه سریعتر آنجا را ترک میکردم. اما برعکس، من برای خودم یک فنجان قهوه سفارش دادم و لذت یک وعده غذای لذیذ را در خیال خود پروراندم!!
رضا قبلاً یک بازیگر بود. پس از یک دهه دوری از صحنه تئاتر، او در نمایش زندگی ×3 نقش "اینس" را بازی کرد. خودش در رابطه با این نقش میگوید: "پیشنهاد این نقش به من برایم تعجب آور بود. اینس در نقش یک قربانی است، شخصیت من به نقش سونیا که یک زن مدیر است بسیار نزدیکتراست. سونیا ریسک پذیر، بسیار پیچیده و قدرتمند است."
نمایشنامه زندگی ×3 سه الگوی متفاوت از یک داستان را ارئه میدهد. سونیا با یک شخصیت دانشگاهی موفق به نام هنری که میتواند باعث شکست یا موفقیت علمی همسرش بشود، ارتباط دارد. از نظر من شما میتوانید در یک لحظه همه چیز باشید. در زندگی واقعی هیچگاه همه چیز زیبا نیست پس چرا باید در دنیای هنر اینگونه باشد؟"
او لبانش را باز کرد و خندهای بسیار تآثیر گذار بر لبانش نقش بست. گویی یاسمینا قصد دارد تمام دنیا را ببلعد. برای چنین خندهای شما باید سالها مقابل آینه تمرین کرده باشید! او میگوید با نوع نگاهی که ما به نمایشنامههایش داریم موافق نیست. به راستی چرا ما اصرار داریم همه آنها را با نگاهی کمدی تفسیر کنیم؟ این برای من خجالت آور است که سالن نمایش زندگی ×3 را ترک کنم در حالی که تصور میکنم این نمایش تنها در رابطه با یک مشاجره با دو مهمان ناخوانده در یک روز بعدازظهر به همراه سروصدای یک کودک بوده است. رضا به آرامی سعی میکند نگاه مرا اصلاح کند: "این نمایشنامه در مورد کوچکترین مسائل زندگی است مانند یک شکلات و یا امور ساده خانگی اما در عین حال یک نمایشنامه متافیزیکی است. به نظر من این نمایشنامه نسبت به دیگر آثار من بار متافیزیکی بیشتری دارد"
به نظر من این عالی است! یک نمایشنامه متافیزیکی در مورد پنیر!!
یاسمینا کاملا جدی و بدون هیچ لبخندی اینگونه ادامه میدهد: " این نمایشنامه در مورد ستارگان نیز هست. عباراتی وجود دارد مانند: ما ناچیز و بی مقدار نیستیم... زمان ما بی اهمیت است اما ما بی مقدار نیستیم... عباراتی در این نمایشنامه وجود دارد که من به آنها افتخار میکنم مانند: فرزند شما یاد بود با ارزشی ساخته است و فردا آن را تخریب خواهد کرد. در این دنیا شما همه چیز را نابود میکنید حتی خودتان را" رضا معتقد است این جمله معانی چند پهلو دارد در حالیکه بینندگان خنده کنان بعد از ظهر خود را طی میکنند. در حین نمایش آنها به بحث و جدلی که دوستان در مورد پرده نقاشی سفید دارند میخندند، به ظواهر و یا نحوه تلفظ کلمات میخندند و یا در طول مسیر به سمت کافه تمام مدت به صحنهای میخندند که دوستان در مورد پرده سفید نقاشی بحث میکنند که آیا میتواند اثر هنری بزرگی باشد یا خیر؟ "کسانی که میخندند همیشه مشکل سازند، خطرناکند. آنها همیشه مسیر دید تماشاگران را تغییر میدهند. یک نمایش سنگین و عمیق میتواند بسیار سطحی تعبیر شود. نمایشنامههای من اکثراً کمدی تعبیر شدهاند اما من فکر میکنم که آنها تراژدی هستند. آنها تراژدی خندهدار هستند اما در اصل تراژدی هستند. این میتواند ژانر جدیدی در حوزه تئاتر باشد."چرا نمایشنامه "هنر" یک تراژدی است؟ رضا میگوید: "چون این نمایشنامه میتواند دو دوست را از هم جدا کند، میتواند باعث جدایی بین افراد شود... اگر این نمایشنامه را بخوانید متوجه میشوید یک متن اندوه آور است". البته رضا اغلب تأکید میکند که از شکسته نفسی بی مورد متنفر است.
نگاه تراژیک او به زندگی به سالها قبل باز میگردد. " من در دوران کودکی آموختم: که همه میمیرند، انسانیت شرم آور است. من هیچ نگاه خوش بینانهای به انسانیت نداشتم و به آن باور نداشتم. همه غرائز اولیه ما شرم آورند." از او پرسیدم آیا غرائز اولیه او هم شرم آورند؟ پاسخ داد: البته! من در تلاشم تا آنها را اصلاح کنم هر روز سعی در ارتقاء شخصیت خود دارم". دوباره پرسیدم چه خصلتی از خود را شرم آورترین میداند؟ پاسخ داد: "من این سئوال شما را پاسخ نخواهم داد. مانند همه انسانها هستم. یک اژدهای درنده نیستم اما به خوبی آگاهم که اگر مراقب خود نباشم چه موجودی خواهم شد!"
در همان حین که او در مورد روحهای منجمد شده آدمیان سخن میگوید و در مورد ذهنهای تحلیل رفته و بدنهای تخریب شده، من در این فکرم که آیا میزبان من تصمیم ندارد از من بپرسد که: کمی کیک میل دارید؟ شاید اینگونه مصاحبه کمی روانتر و زیباتر به پیش رود!
او میگوید: اخلاقیات او را از پستی و بی شرمی عریان باز میدارد. این سخن مرا متوجه رمان او Hammerklavier میسازد. خودش میگوید: "پاسخ همه سئوالات شخصی که از من میپرسید در این کتاب مییابید. این کتاب یک بیوگرافی است. تصمیمی بر انتشار آن نبود این کتاب برای خودم نوشته شده بود." پرسیدم چرا با انتشار آن موافقت کردید؟ "روزی متوجه شدم که صفحات زیادی نوشتهام، آنها را بازخوانی کردم بسیار جذب آنها شدم. از دوستانم خواستم آن را بخوانند آنها معتقد بودند که باید آن را منتشر کنم. این کتاب آنقدرها هم که تو فکر میکنی شخصی نیست، همه پدر دارند، همه دارای فرزند هستند... واکنون من خوشحالم که این کتاب چاپ شد."
در بخشی از این رمان میخوانید: که او در مراسم تشیع جنازه مارتا همکار سابقش حاضر میشود. روح مارتا او را مورد توبیخ قرار میدهد که چرا شاخه گلی برای او نیاورده است و مارتا خود جواب میدهد که میدانم تنبلی بر تو غلبه کرده و همچنین فکر میکنی که یک زن مرده اصلا ارزش یک شاخه گل را هم ندارد. اینجا بود که متوجه شدم مدت زیادی را باید منتظر کیک بمانم!
Hammerklavierرمانی است بسیار جذاب و تأثیر گذار. کوچکترین فصل این کتاب به عنوان پیش نویسی از خاطرات تدوین شده است و به هر دلیلی رضا خود را متقاعد میکند که جمع آوری همین پیش نویسها آنها را تبدیل به یک شاهکار میکند. گاهی زیبا، اغلب پر از ادعا و همیشه هشدار دهنده است. لحظات عاشقانه زیادی در این کتاب هست: لحظاتی که پدرش خیره در آینه به بدن نحیفش مینگرد و لحظات آخر زندگیش را میگذراند؛ دیدن قرارگاه آشویتس؛ برای آرزوهای بزرگ فرزندانش؛ برای شریکش دیدیر مارتینی(Didier Martigny) که یک کارگردان است. اما هنوز هم او به وحشی گری دنیا و خوی انسانی حتی خودش باور دارد! گویی رضا به شخصیت واقعی خود دست یافته است.
در مقطعی او با حقارت کامل در مورد دنیای مدرن سخن میگوید. " امروز ما هر کجا میرویم همه این دنیا را تحسین میکنند، هیچ کس ساکت نیست حتی یک نفر هم در کنج عزلت نمینشیند. زود باشید تشویق کنید! وجود خود را ابراز کنید، بخشی از این دنیا باشید. عمیقترین قضاوت های خود را با صدای بلند ابراز کنید... هر کس به اینکه به این جامعه خفت بار متعلق است افتخار میکند این جامعه نوینی که مجموع افراد آگاه و هوشمند است."
من از نمایشنامه هنر و زندگی ×3 متنفر بودم و هر چه بیشتر با رضا سخن میگویم بهتر دلیل آن را میفهمم. رضا در بالاترین نقطه همین جامعه خفت باری نشسته است که آن را محکوم میکند. نمایشنامههایش منبع خوبی هستند برای جلسات سخن پراکنی که او آنها را رد میکند. مفاهیم احتمالی عقلانی نیز در نمایشنامههایش تنها جنبه زرق و برق دارد. از او پرسیدم آیا واقعا به نجوم علاقه مند است؟: "نه آنچنان. به نظر من موضوعات آنقدرها هم مهم نیستند، سبک و روشی که ما با آنها برخورد میکنیم مهم است. این مسئلهای است که یک نمایشنامه را موفق میکند یا به شکست میرساند". او معتقد است حقیقت در لابه لای مجادلات و یا سکوت بازیگران نهفته است. تراژدی در روابط انسانی تعریف میشود در عین حال شما باید مراقب سقوط شخصیتها به بعد تراژیک نیز باشید.
اصطلاح جدیدی اخیرا برای توصیف آثار یاسمینا رضا توسط منتقدان به کارمیرود: چیزی شبیه یک ایده بزرگ(The bigidea lite)او میگوید این تعبیر مغرضانه است. او معتقد است دسترسی آسان به هر چیزی باعث بی ارزش جلوه پیدا کردن آن میشود. "این نکته قابل توجه است که افراد برای دیدن نمایشنامهای پول میدهند. من نمیخواهم خودم را با نمایشنامه نویسان بزرگ مانند شکسپیر و مولیر و... مقایسه کنم. اما همه آثار بزرگ این هنرمندان به راحتی برای همگان قابل دسترسی بود و به همین دلیل به آثار کلاسیک تبدیل شدند. آثار من قدری پیچیدهاند اما در عین حال مفرح و سرگرم کنندهاند".
آیا تاکنون اعتماد به نفس خود را در نوشتن از دست دادهاید؟ "نه هرگز" کلماتش، صدایش و زبان بدن او شکست ناپذیری را القا میکند. فقط چشمانش چیز دیگری میگفت. چیزی نمانده بود اشک از آنها سرازیر شود. آیا او اعتماد به نفس درونیش را از دست داده؟ او ادامه داد: "من به عنوان یک نویسنده اعتماد به نفس خوبی دارم اما به خودم اعتمادی ندارم". او این گونه سخن خود را تکمیل میکند که یاسمینا رضا به عنوان نویسنده، بسیار متفاوت است نسبت به یک مادر، عاشق یا دختر و... "شاید اینگونه به نظر نیاید اما من فرد خجالتی هستم". من فکر میکنم با رضا به عنوان فرد معمولی ارتباط بهتری برقرار میکردم تا به عنوان یک نویسنده!
من از یاسمینا پرسیدم آیا چیزی هست که او را به شدت عصبانی کند تا حدی که جیغ بلندی بکشد؟ پاسخ داد: "نه! من با این روش احساسات خود را بروز نمیدهم. به داد زدن در این زمانه اعتقاد ندارم. کاری را از پیش نمیبرد. این کار باید زمانی انجام میشد که هیتلر به قدرت رسید. اما اکنون چیزی را نمییابم که خودم را در آن تا این حد درگیر کنم. در حالیکه بسیاری از افراد مشهور خود را به راحتی در گیر مسائل میکنند اما من به این رفتار شک دارم."
همانگونه که خودش میگوید: او به انسانیت باور ندارد.
دنیای ساخته ذهن او به طرز خفه کنندهای منزوی است و شخصیتش کاملاً خود شیفته است. در پایان رمانش او در حالیکه سوار بر قطار از لندن به پاریس بر میگردد از پنجره به بیرون نگاهی میاندازد و برای لحظهای اجازه میدهد تخیلش رها شود : " از کنار خانههای آجری که آکنده از روحیهای غمناک هستند میگذریم. چه کسی در این خانهها زندگی میکند؟ چند مایل دورتر من دیگر به آنها فکر نمیکنم. من به چیزهایی فکر میکنم که همراه مناند و با من مسافرت میکنند. برای جهانی که خارج از من نیست. آنچه بیرون از من است تنها تصویری از جهان درون من است."
رضا از جا برخاست وگفت: من گرسنهام. از من پرسید: "در پاریس میمانی؟" گفتم: نه. بلیط قطار برای امشب رزرو کردهام. رضا: "اوه! فقط برای مصاحبه با من آمدهای؟ چه بد! امشب فرصت آن را داشتی که مرا در حین اجرای تئاتر ببینی!" این را گفت و رفت...
در همان حین که مشغول جمع آوری وسایلم بودم پیش خدمت گفت: ببخشید آقا! شما صورت حساب را پرداخت میکنید؟!
با سکوت درمقابل زورگو مخالفم
خاموشی دریا نمایشنامهای است که رضا گوران بر اساس رمانی به همین نام اثر ورکور نوشته و این روزها در تالار سایه به کارگردانی نیما دهقان در حال اجرا است. گفتگوی زیر گپی است درباره نمایش خاموشی دریا با کارگردان این اثر است.
چقدر حضور جنگ را برای جامعه ضروری میدانید؟
جنگ ضروری نیست اما انگار ما آدمها بخشی از زندگیمان جنگیدن است. جنگ فقط این نیست که بین دو کشور اتافقا بیفتند همین مسائل روزمره هم خودش نوعی جنگ است که از حالت صبیعی خارج شده و به صورت غریزی در وجود ما شکل گرفته و هر لحظه وادارمان میکند باهم بجنگیم. انگار جنگیدن جزو سرشتمان شده است.
پس شما هم مثل هابز معتقدید انسان گرگ انسان است؟
در شرایط امروز ظاهرا بله. همه برای به دست آوردن چیزی نمیجنگند و رحم هم نمیکنند. فضای امروز ما به گونهای است که همه برای این که حتی همین نمایش روی صحنه نرود میجنگند. جنگ بین دو کشور به مراتب بهتر است از جنگی که بین آدمها اتفاق میافتد.
پس حضور جنگ است که طعم صلح را به مردم میفهماند؟
تمام زیبایی صلح به این است که جنگ وجود داشته باشد. اما یک بحث شگفت انگیز وجود دارد انگار جنگ هیچ وقت تمام نمیشود و هر لحظه برای خودش شاخههای تازهای ایجاد میکند. آنهایی هم که ادعای صلح دارند بیشتر به دنبال جنگ هستند. در فضای سیاسی دنیا هم این را میبیند. کشورهایی که بیشتر از دموکراسی و صلح حرف میزنند بیشتر نگ طلب هستند. انگار اگر جنگ نباشد ماهیت صلح معنایی پیدا نمیکند.
وشما قصد دارید روی جنگ خط بطلان بکشید؟
من قصد دارم بگویم بعضی وقتها لازم نیست سکوت کنید و باید از خود دفاع کنید و بجنگید.
من باز هم بر میگردم به سوال قبلی. شما در این نمایش از جنگ بین دو کشور حرف میزنید و نه از جنگ روزمره بین آدمها آیا یک چنین جنگی هم ضروری است و میتواند منافعی در پی داشته باشد؟
ظاهرا در این نمایش صحبت از جگ بین آلمان و فرانسه است اما زیر متن آن جنگ روانی بین آدمهاست. من یک نگاه انسانی و اخلاقی دارم این باره و فکر میکنم چیزی که بیشتر از جنگ بین کشورها به جامعه آسیب میزند تفکری است که آدمها درباره هم دارند. من با سکوت درمقابل زورگو مخالف هستم.
ولی سکوت در این نمایش درست برعکس انچه میگویید عمل میکند.سکوت زوج فرانسوی افسر اس اس را حسابی آشفته و نابود میکند.
به نظرم باید به حرفهای افسر آلمانی گوش بدهیم. افسر آلمانی میگوید کسانی که سکوت میکنند فریادی درون خود دارند. خیلی از حرفهای افسر آلمانی هوشمندانه انتخاب شده است. اگر من این کار را در فرانسه با یک نگاه ناسیونالیستی اجرا کرده بودم این سکوت خودش یک نوع مبارزه بود اما اینجا با توجه به شرایط ما ایرانیها سکوت دیگر سرشار از حرفهای ناگفته نیست. این سکوت به ضرر است.
اما چیزی که در نمایش دیده میشود این است که افسر آلمانی در نهایت خودش را میکشد و تاب مقاومت در برابر سکوت این آدمها را ندارد.
شما کلیت داستان را نگاه میکنید اما افسر آلمانی حرفهایش را میزند و به غرور سکوت آنها لطمه میزند. میگیود شما با این سکوت اجازه میدهید ما غرور شما را لگد مال کنیم و وقتی ملتی غرورش لگدمال شد دیگر نمیتواند سرش را بالا بگیرد.
اما وقتی شما یک آدم دیکتاتور شعارگو را در مقابل دو نفری قرار میدهید که با سکوت خود او را زجرکش میکنند، دیگر چه کسی به ماینفستها و شعارهای او اهمیتی میدهد؟ مهم این است که او در نهایت کم میآورد و همه حرفهایش هم میشود شعارهای تو خالی.
بیایید پایان نمایش را یک بار دیگر مرور کنیم. درست است که افسر آلمانی در مقابل سکوت این آدمها کم میآورد اما آنچه اور ا از پا درمیآورد جلسهای است که در پاریس تشکلیل میشود. درآن جلسه به او گفته میشود باید به جای حرف زدن آنها را بلافاصله ویران میکردید. آنجاست که به هم میریزد و خودکشی میکند.
یعنی این همه سکوت این آدمها هیچ کارساز نبود؟
دقیقا. سکوت آنها کارساز نیست.
پس این آدم ها فقط شانس آوردند و این همه وقت بیهوده نشستند و به مانیفستهای افسر گوش دادند؟ سکوتشان بالاخره چه معنایی دارد؟
آنها نمیخواهند در مقابل این آدم بجنگند اما در هر صورت دارند با این سکوتشان میجنگند. در رمان اصلی این آدم ها به حرف میآیند یکی از آنها کلمه انسان و دیگری کلمه بدورود را به زبان میآورد اما در پایان نمایش من اصلا اینطور نیست. میخواهم بگویم دیکتاتورها توی خودشان شکست میخورند. یکی از چیزهایی که میتواند آنها را شکست بدهد سکوت است و دیگری موقعیت خودشان و تفکر خودشان و دستور افسران مافوق و چیزهای دیگر.
یعنی ما منفعلانه بنشینیم و ببینیم دیکتاتور کی توی خودش فرو میریزد؟
این چیزی است که میبینید. بعضی وقتها مگر میشود درمقابل دیکتاتور کاری کرد؟ باید منتظر باشید تا فرو بریزد چون زورتان به او نمیرسد.
پس شما هم روش رئیس جمهور فرانسه را در پیش میگیرد حتی اتاق خوابتان را به دشمن واگذار میکنید تا کشورتان زیر چرخهای تانکهای آلمانی به ویرانه بدل نشود؟
من این تصمیم را به عهده تماشاچی سپردم. امید من به روزنههایی است که در پایان نمایش به تصویر کشیدهام و نورانی کردهام. من مثل تابلو نقاشی پایان نمایش دختری هستم که دارد فکر میکند و روزنههایی است که منتظر بزرگتر شدن آنهاست تا بهتر بفهمم.
نمایش شما پایان بازی ندارد که چنین انتظاری را بکشید. با خودکشی افسر تکلیف خیلی چیزها روشن میشود.
بله. من پایان بازی نگذاشتم. قصه تمام میشود. آن یک تصویر شاعرانه و انتزاعی در پایان نمایش است.
حضور تابلویی از هنری ماتیس چه معنایی دارد؟
تمایل دارم دراین مورد صحبتی نکنم. منوچهر شجاع چند تابلو به من نشان داد و من این یکی را انتخاب کردم. فقط دوست داشتم یک فضای انتزاعی و شاعرانه بسازم. دلم میخواست تماشاچی با یک تصویر شاعرانه سالن را ترک کند حالا هر فکری دوست داشت دربارهاش داشته باشد.
روزنههای نوری که دور تا درو تابلو را روشن میکند نشان از تاکید خاص شماست درباره تابلو و اینجا هم معنایی که داشتید روشن و واضح ارائه میشود.
تماشاچی هر طور دلش میخواهد به تابلو فکر میکند. بعضیها مفهوم نازیسم را به ذهن میآورند و بعضیها فکر میکنند این روزنهها اثر همان سنگهایی است که در جایی از نمایش حقیقت دوست به دیوار میکوبد. اینها تصویرهای انتزاعی است که بخشی از آنها را در رویا میبینم و خیلی تاکید نداشتم بفهمانم چیز خاصی مد نظر دارم.
حالا چرا تصویر پایانی شما اینقدر رومانتیک است؟
بگذارید داستانی را برایتان بگویم. یک روز یک آدم بدبخت به سمت جایی حرکت کرد که شنیده بود پیشگویی آنجاست و سرنوشت او را میداند. در راه به شیری بر خورد کرد که سردرد داشت. شیر گفت از پیشگو بپرس علاج سر درد من چیست؟ بعد به درختی رسید که او هم سر درد داشت و بعد به ماهیای که سر درد داشت. وقتی رسید دید دیوارتقدیری آنجاست پر از روزنه که از آنها آب بیرون میپاشد. هر روزنهای از یک نفر است و هر چقدر روزنه گشادتر باشد یعنی آن آدم خوشبختتر است. روزنه او سوراخ کوچکی بود که از آن آب قطره قطره بیرون میآمد. مرد کلنگی بر داشت و آن را گشاد کرد. بعد از پیشگو ماجرای سر درد شیر و درخت و ماهی را پرسید. در راه بازگشت ماهی را دید. گفت پیشگو گفته در سر تو مروارید گرانبهایی است که باید آن را در بیاوری. ماهی گفت بیا آن را دربیاور و برای خودت بردار هم من از سردرد نجات پیدا میکنم و هم تو خوشبخت میشوی. مرد فکر کرد روزنهاش حسابی گشاد است و نیازی به این مروارید ندارد. به درخت گفت در ریشههای تو گنجی است و گنج را هم بیرون نیاورد. به شیر رسید گفت علاج تو این است که مغز آدم نادانی را بخوری شیر پرید و او را خورد. چون او آدم نادانی بود. در مسیر زندگی چیزهایی بود که او از آنها گذشته بود و اجازه نداده بود به خوشبختی برسد. این همان روزنههایی است که در دیوار تقدیر ما وجود دارد و ما به آنها فکر میکنیم ومن در پایان کارم آنها را نورانی میکنم.
افسر اس اس مدام موقیعت اندیشگی ذهن المانی را در برابر ذهن شاعرانه و هنرمندانه فرانسوی قرار میداد و خرد را در برابر هنر شتایش میکرد. فکر میکنید هنر بتواند دیکتاتور را از پا درآورد؟ این نگاه درنمایش شما هم بود؟
این نگاه از طرف نویسنده اثر بود. یکی از معضلات تمام آدمهای دیکتاتور تاثیرگذاری هنر است. همین هشت سال دفاع مقدس خودمان یک سری از بچهها فکر میکردند نمایشهایی برگزار کنند تا دشمن فکر کند اوضاع خیلی بد است و عقب نشینی کنند. مائو انقلابی چینی خودش تئاتری بود. دیکتاتورها به شدت از حضور هنرمند واهمه دارند.
هنر در عین حال که میتواند بیدار کند قدرت خواب کردن هم دارد. فکر میکنید نمایش شما چقدر بیدار کننده است؟
شما زمانی میتوانید این صحبتها را بکنید که در یک فضای ایدهآل باشیم. اگر بخواهید ببینید هنر چقدر میتواند تاثیر بگذارد باید بروید ببینید یک شهر چند سالن تئاتر دارد. در پاریس چهار صد سالن تئاتر وجود دارد. تمام اتفاقات روز تاریخی این کشور توسط هنرمندانش ثبت میشود. واکنش وجود دارد. از دهات آلمان در جشنواره تئاتر ما شرکت میکنند و از ایران گروهها را به دهاتهای خودشان میبرند. اما اینجا در یک سالن کوچک تئاتر شهر تاثیر داشتن منطقی پیدا نمیکند.
گفتید کنش، سوالی به ذهنم رسید. نظرم بعضی از قسمتهای نمایش که تماشاچی باید از صحبتهای منزجر کننده و متجاوزانه افسر آلمانی به خود میلرزید، برعکس میخندید. این ایجاد خنده از طرف شما عمدی بود؟
این اتفاق در اجرا افتاده است. اجراهایی داشتیم که تماشاچی خیلی ساکت بود وازحرفهای افسر آلمانی متنفر میشد. اما این را هم بگویم که تماشاچی ایرانی برای تفریح به تئاتر میآید نه برای پر کردن خلاءهای وجودی و پیدا کردن سوالهایش. نود و پنج درصد از تماشاچیهای من را جوانها تشکیل میدهند و چون جایی برای تفریح ندارند میآیند تئاتر. اصلا کسی رمان خاموشی دریا را نمیشناسد. رمانی که فرانسویها روی آن قسم میخورند و این یک فاجعه است.
پس اینجا شما شکست خوردید چون نمیدانستید برای چه قشری نمایش را باید اجرا کنید؟
نه. درهرصورت باید آرام آرام تماشاچی را راه بیندازیم و پرورشش بدهیم. تماشاچی امروز حال و حوصله ندارد. دوست دارد بیاید کمی بخندد و برود.
از این لحاظ شما هم خیلی محافظه کارانه برخورد کردید. خاموشی دریا در مقایسه با خنکای ختم خاطره کار بسیار ضعیفی است.
در خنکای ختم خاطره من یخ تماشاچی را میشکنم. تماشاچی دوست دارد یک ذره آزادش بگذاریم و چیزهایی که دوست دارد برایش اجرا کنیم و بعد دوباره بیاوریمش در مسیری که میخواهیم.
این نگاه که به پرونده کاری شما لطمه میزند.
نه. شما خنکای ختم خاطره را زمانی میبیند که در بهبهه انتخابات بود حرفایی زده میشد که مردم از زبان شهیدانشان میشنیدند. اینجا من دارم در بحران کسلی مملکتم حرف میزنم. من باز تاکید میکنم که میخواستم بگویم این سکوت ممکن است در جنگ جهانی اول جواب بدهد اما الان جواب نمیدهد.
من هم تاکید میکنم این معنا از سکوت در نمایش شما منتقل نمیشود.
اگر این طوری است از نگاه شما، پس ما ضعیف عمل کردیم. تماشاچی امروز خیلی بیانگیزه است و دنبال لاطاعلات. درجزییترین برخوردهای خیانبانی مردم را میبینید که هیچ تکان نمیخورند و از کنار آن میگذرند.
اگر این معنی در نظر شما بود باید به جای افسر اس اس زوج فرانسوی را میکشتید.
این نمایش سفارش جشنواره و ستاد مقاومت است.
گفتگو با ناصر حسینی مهر
ویتسک کودکی که خیلی تنها بود
نمایش ویتسک، داستان ناتمام، این روزها در تالار مولوی در حال اجراست. این نمایش داستان نیمه تمام گئورگ بوشنر انقلابی آلمانی است که سالها بعد دست نوشته نیمه تمام او به چاپ رسید. زمانی که دیگر خودش زنده نبود تا اجرایی از این اثر ببیند. این نمایشنامه هنوز هم تازگی خود را حفظ کرده و بارها به صحنه رفته است. با ناصر حسینی مهر کارگردان این نمایش گفتگوی کوتاهی داشتیم که میخوانید.
چرا از بافت تاریخی اثر در اجرای خود فاصله نگرفتید؟
پیش از پاسخ دادن به این موضوع باید بگویم که ما به هیچ وجه ملزم نیستیم با سلیقهی اجرایی منتقدان و یا حتی خواستههای تکنیکی تماشاگران با اثری رابطه بگیریم. نحوه خلاقیت و چگونگی اجرای هر نمایشنامهای به عهدة کارگردان و گروه اجرایی اوست. در نتیجه برای مدرن بودن یا مدرن شدن اثری هیچ الزامی در فاصله گرفتن از بافت تاریخی آثار دراماتیک نیست. هنوز هم در جهان نمایشنامههای شکسپیر یا مولیر و برشت با همان بافت تاریخی در شکل، اجرا میشود و از استقبال فراوان تماشاگران هم برخوردارند. به طور مثال تا چند وقت پیش خسیس مولیر در کمدی فرانسز پاریس به سنتیترین شکلش اجرا شد و مورد توجه و تقدیر قرار گرفت. هنر در اشکال بیرونی اجرا، توصیه ناپذیر است و به تعداد کارگردانان سلیقههای کارگردانی وجود دارد. آنچه اهمیت دارد ارتباطی است که باید بین اجرا و مخاطب برقرار شود و تبادل و انتقال تجربیاتی صورت بگیرد. به قول یوجنیو باربا اجرای تئاتر مثل لحظهای است که کاروانها با هم روبرو میشوند. بازیگران در حکم این کاروانیان هستند و تماشاگران هم در حکم کاروانیانی دیگر که به مبادله و داد و ستد میپردازند و کالاهای این داد و ستد چیزی نیست جز شناخت خالص و ناب هر دو طرف از یکدیگر. اما در پاسخ شما میتوانم بگویم که اجرای ما از «ویتسک» این فاصله در بافت تاریخی، به طور آگاهانه انجام پذیرفته. چه در طراحی صحنه و چه در لباسها و آکسسوار و موسیقی، چنان که در یک نگاه گذرا هم میتوان پیبرد که بافت تاریخی به هیچ وجه به دوران بوشنر، قرن نوزدهم و حتی قرن بیستم شباهتی ندارد. اما اگر منظورتان رنگ و جنس متن بوشنر هست باید بگویم که هر چند اجازه نداریم در هیچ متنی دست ببریم اما آقای حکیمرابط بازنگری و پرداخت بسیار تازهای از این اثر کلاسیک ارائه داده که کلام در دهان بازیگر و گوش تماشاگر از بافتی امروزی برخوردار است.
افراد نمایش و حتی ویتسک هر کدام نماینده یک طبقه و یا یک نوع تفکر در اجتماع آن روزگار بوشنر هستند و این به وضوع در اجرای شما هم دیده میشود. کمی بیشتر درباره این طبقات اجتماعی که امروز به نظر میرسد کمی مغشوش و درهم شده است صحبت کنید.
به اعتقاد من مغشوش نشده، بلکه شکل تکامل یافتهتری به خودش گرفته است. همانطور که آگاهید، گئورگ بوشنردر نیمة نخست قرن نوزدهم زندگی میکرد و در آثارش زندگی و اجتماع همان دوران را هم انعکاس داده است، دورانی که نظام فئودالیسم با انقلاب 1789 فرانسه متزلزل شده بود و روشنگری و آزادیخواهی رواج یافته بود. البته پس از شکست انقلاب دوم فرانسه در 1814 سراسر اروپا دوباره به دست نظامهای فاسد و تاریک اندیش و سرکوبگر افتاد و چون ماشین جنگ در آن سالها خزانههای دولتی را خالی کرده بود، اوضاع اقتصادی اروپا هم خراب شد و نه تنها ورشکستگی را به وجود آورد بلکه کشاورزی و تولید را هم از بین برد و مردم گرسنه برای زنده ماندن هجوم آوردند به شهرها و در سربازخانهها یا در کارخانههای کوچک استثمار شدند. در نتیجه رفته رفته طبقه جدیدی جایگزین دهقانان شد که ساختار اجتماعی را تغییر میداد و آن شکل گیری طبقة کارگر و انسجام بورژوازی تازه رس شد. همین تحولات به دنبال خودش مبارزات اجتماعی جدیدی را به وجود آورد که در نهایت پس از دو قرن منجر شد به این نظام خشک و قدرتمند سرمایهداری که امروزه شاهدش هستیم. منجر به شرایطی که بررسی همه جانبة آن در این وقت تنگ مقدور نیست. اما این مرحلة تاریخی تأثیرات مهمی در عرصة هنر به جا گذاشت و باعث به وجود آمدن مکتب های جدیدی شد مثل رمانتیسم انقلابی و رئالیسم و ناتورالیسم و سمبولیسم و سورئالیسم و اکسپرسیونیم و دهها گرایش هنری دیگر و همینطور ظهور هنرمندان و متفکران برجستهای مثل دکارت و لنتس و گوته و شیللر و هوگو و ایبسن و گوگول و چخوف و صدها نام دیگر. اما در پاسخ شما میتوانم بگویم که دیدگاه اجتماعی بوشنر در آثارش بیشتر متمرکز بود به تقابلِ دو طبقة متخاصم، یعنی طبقة فقیر در برابر طبقة «حاکم»، یعنی مردم تنگدست شهر و روستا در برابر پادشاهان و فئودالها و لیبرالها که ما نمایندگان هر دو جریان را با ویژگیهای دقیق اخلاقی و فرهنگی در نمایشنامهی ویتسک به روشنی میبینیم. از یک سو ویتسک و ماری و آندرس و راهزنان و در سوی مقابل، سروان با آن زندگیِ ملال آور و انگلوارش که مسئولیت حفظ نظام پوسیده و فاسدی را به عهده دارد، همراه با سرکوب مردم. سروانی که درست مثل نظام فئودالیسم هیچ دورنما و آیندهای در انتظارشان نبود به جز شکست و فروپاشی. چنان که از سالهای 1830 به بعد بساط حکمرانی شان کم شد. یا نمونة دیگر در این نمایشنامه، یعنی دکتر که کمی با علم و آزادیهای سطحی سر و کار دارد، بورژوازی تازه به دوران رسیده را نمایندگی میکند.
خشونت، پرده دری، و وقاحت در رفتار همه اشخاص دیده میشد. چنین جامعهای خالی از خلاقیت و رشد است. یک جامعه سیاه و خشونت زده. همانطور که دکتر فاقد خلاقیت است، ویتسک هم فاقد آن است. از این نظر هیچ کدام به دیگری برتری ندارد. دست کم ویتسک با ضمیر ناخودآگاه خود زشتی این نوع زیست را درک میکند. راستی چرا ویتسک خودش را هم همراه معشوقش نمیکشد؟
چه فرقی میکند؟ خب، شما تصور کنید که ویتسک خودش را هم از بین میبرد، چیزی که تغییر نمیکند. فقط شاید شباهتی پیدا کند به نمایشنامههایی مثل «اتللو» و یا آثاری حتی تراژیکتر از آن. به اعتقاد من آنچه در این اثر برای مخاطب اهمیت بیشتری دارد، درک بیاعتناییِ ریاکارانه به سرنوشت انسان از جانب نمایندگان ارتجاع است. حال، این انسان خواه مجبور به خودکشی شود، خواه او را از بین ببرند و یا خواه به زندگی سگیاش ادامه دهد، توفیری نمیکند.
چرا ریتم نمایش کند بود؟ دلیل تکنیکی داشت؟ اگر اینطور است دربارهاش بگویید.
خب، اجرای هر نمایشنامهای ریتم منحصر به فرد خودش را دارد. البته من نمیدانم منظورتان از ریتم نمایش چیست؟ ولی تا آنجا که به اجرای ما مربوط میشود سعی کردیم مجموعة حرکت، بازی، موسیقی، رنگ، نور، فضا و همة عناصر صحنه را در انسجام لازم با ساختار و درونمایهی نمایشنامه به کار بگیریم، خب البته بعضی شبها ممکن است یکی از این عناصر لنگ بزند و به طور مثال نور یا بازیها از جان و روح کمتری برخوردار باشند که بدون تردید کارگردان باید چشمانش به همه اینها باز باشد و هر نوع کاستی را از بین ببرد، به خصوص در آثاری که مثل نمایش ما رویکردهای بصری در آن بر متن و کلام برتری دارد.
به نظر، بعضی از قسمتهای نمایشنامه را حذف کردهاید. سطل وارونه در پایان نمایش روی سر ویتسک میافتد اما بهتر نبود قصه سطل وارونه حذف نمیشد که این نشانه را بهتر درک کنیم؟ یا برخورد زن ویتسک با مادامها.
کدام نشانه؟ کدام برخورد زن ویتسک با مادامها؟ به نظر میرسد شما نمایشنامه را با دقت کافی نخواندهاید.
در اجرا و در نمایشنامهای که در بروشور آوردهاید صحنه پیرزنی که برای بچهها درباره کودکی صحبت میکند که دنیا را سطلی تو خالی مییابد، وجود ندارد.
من قصه آن پیرزن را که در متن اصلی بوشنر وجود دارد، تبدیل کردهام به عناصر بصری نمایش تا نمایش دیدنیتر شود. شما در پایان نمایش کودک را میبیند که روی دایره ریلهای بسته نشسته و ویتسک که گوشهای چمباتمه زده، سطل را روی سر خود وارونه کرده است. این همان قصه پیرزن است.
و سوال آخر این که در پایان نمایشنامه شما کودک را لخت مادرزاد روی ریلها مینشانید. روی دایره تقدیر و زمینی که میچرخد و دایره بسته دولتهای آنتاگونیست. درکنار مادری که چون جسدی وسط خیابان افتاده و پدری که سطل وارونه به سر کشیده است. هیچ امید نیست. نه برای آنها، نه برای ما و نه برای آیندگان.
خب، این نوع نگاه و تحلیل شماست، حتی حق دارید نگاهی سیاسی تندتر از این هم داشته باشید، حتی از نوع بدبینانهاش، اما من حتی المقدور اجتناب میکنم. نمیدانم منظورتان از دولتهای آنتاگونیستی در این نمایشنامه چیست؟ کار من و گروهم تنها هنر است و خلق زیبایی و انتقال آسانش به تماشاگر، آن قدر آسان که شما در پایان کودک ویتسک را در همانجایی نشسته میبینید که در آغاز نمایش خود ویتسک در آن نقطه نشسته بود، بر لبة دایرهای از ریل آهنین که نه ابتدا دارد و نه انتها. حال مایلید آن را دایرة زندگی بنامید یا دایرة تقدیر یا دایرة بستة نظام های آنتاگونیستی، کاملاً آزادید. برای من در آنجا فقط کودکی ساکت و تنها و بیکس نشسته است که با دستان کوچکش نسبت به محیط اطراف چیزی را میطلبد، یا میجوید، یا پرخاش میکند، نمیدانم، بستگی به قدرت تخیل و درک هر کس نسبت به زمانه و تجربههای زندگیاش دارد. هر چه هست ما خواستیم در وهلة نخست فقط طفلی در آنجا نشانده باشیم که بالای سرش گل آفتابگردانی خشکیده قرار دارد، کمی بالاتر هلال خونین ماه در دل سیاه آسمان، و در برابر چشمانش جسدی سرد افتاده بر سنگفرشی خیس. این کودک ما کسی است درست مثل همان کودک دلتنگ قصة مادربزرگ نمایشنامه که «خیلی تنها» بود و ناگزیر در زیستن بر زمینی یخ زده و مملو از رنج و دروغ و خشونت.
تئاتر دانشجویی از شکل استقلالی بیرون آمده است
فتح اله نیازی با بیان اینکه جشنواره تئاتر دانشجویی نباید رقابتی باشد گفت: بهتر است برگزاری جشنواره تئاتر دانشجویی را به خود دانشجویان واگذار کنند
فتح اله نیازی دانشجوی فوق لیسانس مرمت آثار باستانی از سالهای اول دانشجویی در مقطع کارشناسی به کارگردانی تئاتر رو آورد و تاکنون در بیشتر جشنوارههای تئاتر دانشجویی شرکت کرده است. امسال در چهاردهمین جشنواره تئاتر دانشجویی نمایش او به نام " اثر پرتوهای گاما بر روی گلهای همیشه بهار ساکنان کره ماه" نوشته پل زیندل برگزیده و منتخب جشنواره تئاتر دانشجویی شد. با او درباره مشکلات تئاتر دانشجویی گفتگوی کوتاهی داریم که در زیر میخوانید.
آقای نیازی شما برگزیده پانزدهمین جشنواره تئاتر دانشجویی بودید به نظر شما تئاتر دانشجویی چه نوع تئاتری است؟
اولین بحث تئاتر دانشجویی این است که بپرسیم رسالت آن چیست؟ اصلا تئاتر دانشجویی داریم یا خیر؟ چه وضعیتی دارد؟ و چرا هنوز آن را برگزار میکنیم؟ سالهای گذشته جشنواره تئاتر دانشجویی برگزار شد و روند صعودی خوبی را هم طی کرد. منظورم من سالهای دهه هفتاد است، زمانی که زیر نظر جهاد دانشگاهی بود. آن زمان بحث بر این بود که مجامع کانون دانشجویی شکل بگیرد و این فکر خوبی بود که باعث میشد تئاتر دانشجویی شکلی استقلالی پیدا کند.
استقلال را چطور معنی میکنید؟
منظور این است که استقلال این را داریم که خارج از حوزه تئاتر حرفهای یا هر هنردیگری حرف خودمان را بزنیم. در واقع تئاتر دانشجویی یعنی تئاتر جسارت، خلاقیت و نوآوری و همین سه کلمه استقلال تئاتر دانشجویی را شکل میدهد. از اوائل سال هشتاد تاکنون مجامع کانون فرهنگی هنری دانشجویی شکل گرفت و تئاتر دانشجویی را به سمت استقلال پیش برد. به این معنی که توانست از دل خود دانشجوها دبیر و رئیس انتخاب کند، شکل محتوایی و اجراییاش مستقل شد، از حاشیه کسی برایش تصمیم نمیگرفت.
بودجه تئاتر دانشجویی از کجا تامین میشد؟
کانون دانشجویی بودجهای را برای جشنواره دانشجویی تعریف میکرد و وزارت علوم هم آن را با مشارکت دانشگاه تامین میکرد. خیلی از دانشگاهها سالن تئاتر دارند، امکانات دارند و حتی آرشیو و این خیلی به استقلال تئاتر دانشجویی کمک میکرد. اما مجامع کانون دانشجویی تعطیل شد و شکل تئاتر دانشجویی از بین رفت.
از آن به بعد چطور اداره شد؟
از آن به بعد وزارت علوم تصمیم میگرفت چه باید کرد، دبیر چه کسی باشد و غیره و همین باعث شد آن خصلت تجربه گرایی تئاتر دانشجویی از بین برود. سلیقههای مختلف در کار آمد. نمونه آن تالار مولوی است که مدتی بسته شد. یک مدت اصلا دست دانشجوها نبود و کارهای حرفهای در آن برگزار میشد. البته چند ماهی است دوباره شکل و شمایل قبلی خودش را به دست آورده است.
شما دو سال پیاپی برگزیده جشنواره دانشجویی شدید، الان وضعیت اجراهای شما به چه شکل است؟
من از سال هفتاد وهشت تاکنون در جشنواره دانشجویی شرکت میکنم. بازیگر من رتبه اول بازیگری را به دست آورد، خودم چند بار کاندید و برگزیده جشنواره شدم، یک سال دبیر اجرایی جشنواره بودم اما سال گذشته جوایز رتبههای دوم را اصلا ندادند. من سه جایزه دوم گرفتم که داده نشد. دانشجویی که با این همه مشکلات و بودجهای که خودش خرج میکند وارد جشنواره میشود نباید با نامرادی رو به رو شود. امسال در جشنواره همه رتبهها را گرفتم و نمایش برگزیده جشنواره شدم اما هنوزموفق به اجرای عموم آن نشدهام. چون خانه تئاتر دانشگاهی هیچ حمایتی نکرده است.
مگر دانشگاهها سالن اجرا برای برگزیدگان تئاتر دانشجویی ندارد؟
دانشکده سینما تئاتر، دانشکده سوره و دانشکده هنرهای زیبا سالن دارند اما مختص جشنواره دانشجویی نیستند و آنقدر دانشجوی تئاتر دارند که تنها به کارهای کلاسی دانشجوهایشان میرسند.
دبیر خانه جشنواره تئاتر دانشجویی در طول سال هم برنامهای برای دانشجوها دارد؟
قبلا مجامع کانونهای فرهنگی هنری در طول سال اجرای خیابانی، ورک شاپ و سمینار برگزار میکرد اما در این سالهای اخیر بین این جشنواره و جشنواره بعدی دبیرخانه فلج است. هر از چند گاهی برنامه ورک شاپی برگزار میکند. حتی دبیرخانه جای ثابت و دائم ندارد. به خصوص امسال که دبیر خیلی دیر انتخاب شد.
برگزیدههای تئاتر دانشجویی در جشنواره فجر امسال اجرایی نخواهند داشت؟
در جشنواره فجر هر سال یک بخش بود به نام جشنواره جشنوارهها که از هر جشنواره یکی دو نمایش حضور داشت. امسال این بخش برداشته شده است و سر منتخب جشنواره دانشجویی امسال از این لحاظ هم کلاه رفته است. البته آقای رحمت امینی که خودشان دانشجو بودهاند و استاد دانشگاه، کمیتهای از دانشجوهای تئاتر تشکیل دادهاند که بخش داوری تئاترها را بر عهده دارد. از این لحاظ دانشجوها را در جشنواره دخیل کردهاند و این یک حرکت مثبت است. به ما هم که برگزیده بودهایم گفتهاند در بخش نگاه ویژه شرکت کنیم. البته بازبینی نمیشویم و فقط فیلم کار دیده میشود.
چه نمایشهایی از شما برگزیده جشنواره تئاتر دانشجویی شد؟
سال گذشته نمایش "همیشه همه چیز یک جور نیست" به نویسندگی محسن عظیمی و کارگردانی و طراحی خودم و امسال هم نمایش "اثر پرتوهای گاما بر روی گلهای همیشه بهار ساکنان کره ماه" اثر پل زیندل با ترجمه شهرام زرگر که این نمایش امسال برگزیده جشنواره شد.
فکر نمیکنید که خود دانشجوها باید برای رونق تئاتر دانشجویی فعالیت کنند واین فعالیت در حال حاضر خیلی کم رنگ شده است؟
نسل تغییر کرده است. الان جریان تئاتر دانشجویی در چرخهای دایرهای وار میچرخد. اتفاق خیلی مهمی در تئاتر دانشجویی نمیافتد، دانشجوها وارد بازار کار حرفهای نمیشوند، همه تمرکز روی سالن تئاتر شهر است، صدها دانشجوی تئاتر داریم و در حال حاضر بیش از سیصد عضو خانه تئاتر در لیست انتظار بازی هستند و بیکارند. سالن برای این تعداد فارغ التحصیل تئاتر وجود ندارد.
فکر میکنید تنها راه دوام و حضور تئاتر دانشجویی جشنواره تئاتر دانشجویی است؟
اگر تئاتر دانشجویی متوصل به جشنوراه شود به هیج کجا نمیرسد. ما اصلا مفهوم فسیوال را نمیدانیم. فستیوال رقابتی نیست، بلکه بهترینها انتخاب میشوند و یک بار دیگر در کنار هم عرضه میشوند. اما جشنواره تئاتر دانشجویی حضور دانشجوها را رقابتی میکند و بعد هم از آنها حمایت نمیکند. اگر این طوری ادامه پیدا کند بهتر است جشنواره تئاتر دانشجویی تعطیل شود.
پیشنهاد شما برای بهتر شدن تئاتر دانشجویی چیست؟
به نظر من باید یک شیوه نامهای نوشته و شواریی تشکیل شود متشکل از خود دانشجوها که بتوانند مستقل برای تئاتر دانشجویی تصمیم بگیرند. دولت و وزارت علوم و مخصوصا مرکز هنرهای نمایشی هم باید از تئاتر دانشجویی حمایت کنند. آن موقع میتوانیم در طول سال هم برنامه بگذاریم تا تئاتر دانشجویی رونق بگیرد وگرنه جرقهای بی دوام است.
اگر صحبت پایانی دارید بفرمایید.
اگرصحبتهای من به گوش کسی برسد، ممکن است یک نهیبی بزند به دانشجوها که به خودشان بیایند.
یادداشتی بر نمایش ویتسک، داستان ناتمام، به کارگردانی ناصر حسینی مهر که این روزها در تالار مولوی در حال اجراست.
مهم نیست ویتسک چه کسی است. اسبی نجیب یا سرکش، سرباز، حمال، موش آزمایشگاهی، موجودی نخود خور، کتک خور، همسری بیدست و پا، آشغالجمعکن، قاتلی خطرناک، روانپریشی مالیخولیایی، اصلا یک فضله به تمام معنی، مسئله اینجاست که ویتسک پیش از هر چیز یک تیغهی ریش تراش است. تیغهی ریش تراشی که توی دنیا تاب میخورد، تاب میخورد و آواز میخواند، بچرخ، بچرخ، بازم، بازم.
کارل گئورگ بوشنر، انقلابی آلمانی در سالهای 1836 ویتسک را دوباره خلق میکند. دوباره از این جهت که ویتسک یک بار دیگر در زندگی واقعیاش به مرگ محکوم شده بود و در میدان اصلی لایپزیک سرش زیر گیوتین رفت. نام اصلی این شخصیت حقیقی، یوهان کریستین ویتسک بود. سربازی ساده که در ارتش به کار کلاه دوزی مشغول بود. ویتسک به جرم قتل معشوقهاش که به او خیانت کرده بود، بازداشت و محکوم به مرگ شده بود. وکیل مدافع اونتوانست روانپریشی او را به دادگاه ثابت کند. آن زمان بوشنر هشت ساله بود و پدرش که پزشکی عالی رتبه بود، درمقالاتی به کالبدشکافی این قتل پرداخت. همین اسناد بعدها به بوشنر کمک کرد تا یکبار دیگر ویتسک را زنده کند و این بارهمه آیندگان را به دادگاه علنی او بکشاند. دادگاهی که نه تنها باید درباره این قتل و روانپریشی ویتسک، بل درباره تمامی عواملی که باعث میشود ویتسکها دست به عملی جنایتکارانه بزنند تصمیم بگیرند.
دورانی که ویتسک در نمایشنامه خلق شد و به زندگی برگشت، دوران سربازخانهها بود. سربازخانههایی که مثل قارچ روییدند تا حامی نظام پوسیده و فاسد ارباب - رعیتی باشند. پادگانهایی که به بهانه برقراری نظم و قانون، رعب و وحشت را در شهرها حاکم میکردند. ملال، فقر، بیماری، خشونت، روانپریشی، همهی آن چیزهایی بود که از لاشه فئودالیسم مرده ساطع میشد. سروان درنمایشنامه ویتسک، نماینده سیستم سرکوبگر و البته آنتاگونیست آن زمان است. بالای سر این مردار، بورژوازی تازه به دوران رسیدهای ایستاده بود که با تکیه بر پول و سرمایه در صدد تسخیرمطلق جهان بود. دکتر، نماینده این طبقه است که موجودیت انسانی ویتسک را تا حد یک موش آزمایشگاهی پایین میکشد. درهرحال ویتسکها برای سروان و دکتر چیزی بیش از فقرای بی سر و پای غرق در بی بندوباری و کثافت نیستند. فقیر، چیزی که بورژوازی برای ادامه حیات خود به شدت به آن نیاز دارد تا زیر پاهای پر شتاب خود له کند. درچنین دنیای بیامید و بیخلاقیتی است که ویتسک دست به قتل میزند. برای این آدمها دنیا چیزی بیشتر از سطلی وارونه نیست که در پایان نمایش ویتسک روی سر خود میکشد. سطلی تو خالی، بدون چشم انداز و تنگ. ویتسک نماینده دوران سیاه اجتماعی سالهای 1815 آلمان است. وقتی که ناپلئون در جنگ واترلو شکست میخورد و دولتهای اروپایی میخواهند جامعه بزرگ اروپا را به سالهای پیش از انقلاب فرانسه برگردانند. سالهایی که سراسر اروپا را نظامهای دیکتاتوری فراگرفت. فقر و تنگدستی بیداد میکرد. مردم را از روستاهای خود آواره میکردند تا برای پیدا کردن اندکی نان و جای خواب به شهرها هجوم بیاورند و در کارخانههایی که کم کم داشت جای زمینهای کشاورزی را پر میکرد، بیگاری کنند. بوشنر درنامه ای به خانوادهاش مینویسد: دشمنان آزادی فقط شاهزادگان کله پوک و ابله نیستند، بله ثروتمندان، دشمنان اصلی انسانیت هستند..." بوشنر پیش از این که نویسنده باشد یک انقلابی بود. او در شهرهای گیسن و دارمشتات تشکیلات انقلابی، تحت عنوان "انجمن حقوق بشر " راه میاندازد. به همین دلیل هم یک روز به اتاق او هجوم میآورند اما مدرکی علیه او پیدا نمیکنند. سرانجام در 1835 در دادگاههای شهر افن باخ بازجویی میشود اما پیش از این که احضاریه به دست او برسد از خاک آلمان میگریزد و از مرز فرانسه به استراسبورگ میرود. در سالهای دور از وطن است که دست به نوشته میبرد و "مرگ دانتون" ،" لنتس" ودیگر آثارش را مینویسد. گئورگ بوشنر در 23 سالگی در زوریخ به دلیل عفونت تیفوس از دنیا رفت. وی در یکی از نامههایش مینویسد: شاید دیدهاید، یا حتی در موردی از سر بد اقبالی، تجربهی شخصیتان به شما نشان داده که درجهای از بدبختی وجود دارد که آدم را مجبور میکند همه چیز را فراموش و هر احساسی را در خودش بی حس کند. بله! مردمی هستند که فکر میکنند در چنین شرایطی بهتر است آدم آنقدر گرسنگی به خودش بدهد که بمیرد. اما من این وضعیت را پس زدم و به زندگی بازگشتم. چند وقت پیش درخیابان به ناخدای کوری برخوردم که میگفت اگر به خاطر تامین معیشت خانوادهاش نبود خودش را میکشت. وحشتاناک است! به راحتی میشود فهمید که برای هر کسی میتواند وضعیت مشابهی وجود داشته باشد. وجود چیزی که مانع شود از تناش لنگری بسازد و آن را از کشتی شکستهی دنیا توی آب بیندازد. پس شگفت زده نخواهید شد اگر در خانهتان را بشکنم، بپرم توی اتاقتان و دست نوشتهام را بیندازم توی بغلتان و از شما درخواست محبت و لطف کنم که این دست نوشته را هر چه سریعتر بخوانید. دست نوشته ویتسک، دست نوشتهای ناتمام و پراکنده بود که بعدها توسط نویسندهای به نام کارل امیل به کمک مواد شیمیایی به طور تقریبی قابل خواندن شد و در سال 1879 به چاپ رسید.
نمایش ویتسک به کارگردانی ناصر حسینی مهر، در هیاهوی کارناوال دسته طبل نوازان آغاز میشود. هیاهو برای آیندهای که قراراست زیستی غنیترو مشتاقانهتر را نوید دهد. اما این همان سیستم سرکوبگر تازهای است که دیگر نه با چوب و چماق که با شعار پول، بازار و البته علم و دانش، با زرق و برقها و زنگولههای پر سر و صدا از راه میرسد. ویتسک در برابر این کارناوال تو خالی، بیانیه خود را، در حالی که ماسک اسبی بر سر کشیده، با زبانی پریشان اعلام میکند. " آقایان، اینجا یک اسب سرکش است. میبینید؟ این حیوان خودِ طبیعته. طبیعت نامطلوب. منظورش اینه که: انسان سعی کن طبیعی باشی! تو از گرد و خاک و کثافت آفریده شدهای. اون وقت میخوای بیشتر از گرد و خاک و کثافت باشی؟"
صحنه نمایش میدان سنگی خشنی است. با سنگهای برآمده و تیزی که اصلا برای راه رفتن مناسب نیست. دورتا دور آن با ریلهای آهنی محصور شده است. ریلها، واگن قطاری را که گاهی به زبالهدانی کثیفی بدل میشود، در چرخشی سرگیجهآور دراین دایره بسته میگردانند. چرخه زمین، زندگی، تاریخ و حکومتهای سرکوبگر که میآیند و میروند. درانتهای صحنه و خارج از این رینگ هولناک، خانهای ناامن به هیئت فلشی به سمت هیچ کجا قرار دارد. خانهای که روی یکی از ضلعهای خود به صورت کج بنا شده وهر لحظه بیم آن میرود که سقوط کند و شیرازهاش ازهم بپاشد. صحنهها پازلهای کوتاه کوتاه و جدا افتادهای است که با روشن شدن نور صحنه آغاز میشوند و با خاموش شدن نور میمیرند. بازیگران روانپریشان مالیخولیاییای هستند که همه به اتفاق از یک نوع زبان پریشی رنج میبرند. هیچ کدام قادر نیست احساس و شناخت خود از جهان را به درستی به دیگری تفهیم کند. از این جهت بازیگران تنها و بی پناه در صحنه میچرخند. بی این که هیچ کدام ارتباط حسی کاملی با هم بر قرار کنند. بی این که حتی جنس بازیهایشان به هم شبیه باشد. هر کدام ساز کوک نشده و گوش خراش خود را میزند. رفتارهای زشت و چندشآور، سر و وضع آشفته بازیگران، تف و عرقی که از سر و روی آنها در فضای تالار فواره میکند، رنگهای سرد و ریتم کند نمایش بیشتر از هر چیز دنیای بیامید بوشنر جوان را نشان میدهد. دنیایی که برای کودک پلاستیکی نمایش هم که در پایان بی پناه و عریان روی ریلهای همیشه چرخان گذاشته میشود، جای مناسبی برای زیستن نیست. دنیایی که درآن افراد زندگی کردن را آغاز نمیکنند مگر این که مردن را بیاموزند. شاید بتوان گفت خشونت پنهان و آشکار، فصل مشترک تمامی صحنههاست که البته با قتل ماری به دست ویتسک به اوج خود میرسد. د رصحنهای که ویتسک سر دسته طبل نوازان را به همسرش در میدان میبیند تنها میتواند با سوت زدن دائم اعتراض خود را بیان کند، که همین نیز باعث میشود طبال با چکمههای سیاه و براق خود به پهلوهای او بکوبد. آنچنان که دیگر رمقی برای سوت زدن باقی نماند. در جایی از نمایش ویتسک میگوید:" شیطان بچرخ، بچر، باز هم، باز هم، گناه، گناه، همه دارن توی هرزگی غلت میخورن، زن و مرد، ادم و حیوون. بچرخ، بچرخ، باز هم، باز هم" حسینی مهر تعبیر جالبی در باره ویتسک دارد. او ویتسک را زخم باز مینامد.
در صحنهی پایانی وقتی که دیگر ویستک همسرش را در میدانی خالی به قتل میرساند، مه رقیقی فضای تالار را میپوشاند. مه رقیق و ماه خونین حلال شکلی که چون خنجری بالای سر این دایره جنون خودنمایی میکند، سنت رمانتیکهای سالهای 1820 تا 30 را به یاد میآورد. رمانتیسمی که آخرین نفسهای خود را میکشید و میرفت تا جایش را به سنتهای دیگر بسپارد. به راستی و به حق، ویتسک نمایش مناسبی برای پایان این سنت و دوران شوم آن سالها بوده است.